Left blind in the darkness, but that's fine 'cause you like it

یه چیزی درباره فرگشت بد جا افتاده، اون هم اینه که مردم فکر می‌کنند موجودات خودشون رو با محیط تطبیق می‌دن تا زنده یمونن؛ در حالی که درستش اینه که موجوداتی که بیشترین تطبیق‌پذیری رو با محیط دارن زنده می‌مونن و ژن‌شون رو به نسل بعد انتقال می‌دن. موجوداتی که تطبیق‌پذیری کمی با محیط داشتن، کم‌کم می‌میرن و نمی‌تونن ژن‌شون رو انتقال بدن. برای نمونه، فیل‌ها به دلیل شکار زیاد عاج‌هاشون کوچیک شده. آیا فیل‌ها دارن آگاهانه عاج‌هاشون رو کوچیک می‌کنن؟ نه، فیل‌هایی که عاج‌های بلند و بزرگ داشتن شکار شدن و اونقدر زنده نموندن که نسلشون رو ادامه بدن و فیل‌هایی با عاج کوچکتر که شکار نشدن، فرصت پیدا کردن تا ژن‌شون رو تکثیر کنن. این موضوع درباره انسان‌ها یه کم متفاوت می‌شه. ما به کمک ابزارسازی، گسترش ابزارهای ارتباطی مثل زبان, و همکاری و همفکری جمعی گسترده، تونستیم هم آگاهانه با محیط تطبیق پیدا کنیم و هم محیط رو با خودمون تطبیق بدیم. پس ما می‌دونیم که از لحاظ فرگشتی، کسایی که بیشترین تطبیق‌پذیری رو نسبت به محیط دارن، برنده‌ان. اونها تونستند زنده بمونن و ژن‌شون رو به نسل بعدی انتقال بدن که تنها هدف زندگی از لحاظ زیستیه. سوال اینه که چه زمانی دیگه هزینه تطبیق‌پذیری با محیط گزاف‌تر از اونیه که بشه پرداخت؟ اون مرز کجاست؟ 

  • نظرات [ ۱ ]
    • يكشنبه ۲۴ آذر ۰۴

    So are you afraid of your introspection?

    این روزها نمی‌تونم با خودم بشینم. نمی‌تونم بشینم و به خودم فکر کنم. نمی‌خوام با مغزم تنها باشم. نمی‌خوام حرکت ذهنم رو کند کنم تا بتونم بنویسم. نمی‌خوام مغزم رو روی کاغذ بیارم. دائم فرار می‌کنم. حتی وقتی ایستاده‌ام، مغزم رو تنها نمی‌ذارم؛ به آهنگ و پادکست و کتاب و هرچیز دیگه‌ای که بتونم گیر بیارم چنگ می‌زنم. نمی‌خوام فکر کنم. در واقع، نمی‌خوام به خودم فکر کنم، وگرنه که جریان فکر کردن هیچ‌وقت متوقف نمی‌شه. نمی‌خوام اون ملحفه سفید رو کنار بزنم و زیرش رو ببینم. 

  • نظرات [ ۰ ]
    • چهارشنبه ۱۳ آذر ۰۴

    Life is just forever nipping heels, never slowing down

    داشتم از سه‌راهی قلهک رد می‌شدم. قبل از اینکه بپیچم توی خیابون موردنظرم، دوتا پسر جوون جلوم بودن. یکی‌شون گفت:"می‌خوام برگردم اهواز. به دو دلیل: یک اینکه دیگه حوصله تهران رو ندارم." مکث. "دومی اینکه از تهران متنفرم." من که قانع شدم. 

  • نظرات [ ۰ ]
    • يكشنبه ۱۰ آذر ۰۴

    .

    یه مدتیه که دلم می‌خواد برای چند ثانیه، فقط چند ثانیه، سرم رو به شونه یکی تکیه بدم.

  • نظرات [ ۰ ]
    • پنجشنبه ۷ آذر ۰۴

    So I'll keep dancing to the rhythm, this stage is a prison

     TW: Domestic abuse, Suicidal behavior, Emotional distress (none for me) 


    یه توییت دیدم که باعث شد یه دیدار یادم بیاد. میخواستم همون‌ روز بنویسمش و ننوشتم. گاهی انگار توانایی نوشتن خارج از دسترسمه. اون توییت درباره این بود که طرف نمی‌دونست وقتی کسی گریه می‌کنه باید چیکار بکنه چون توی خانواده‌ای بزرگ ‌شده که فقط توی سال نو هم‌دیگه رو بغل می‌کنن. خنده‌ام گرفت. فکر می‌کنم توی چنین موقعیت‌هایی خوب نیستم. البته بهتر از قبل عمل می‌کنم ولی تا چند سال واقعا نمی‌دونستم باید چیکار کنم یا چجوری برخورد کنم. حالا اون خاطره چیه؟ اون روز که با پرتقال بعد از تقریبا یکسال (؟) رفتیم بیرون، توی طبقه دوم کافه تنها نشسته بودیم که یه دختر دیگه اومد و اون طرف کافه نشست. چهره و صداش من رو یاد یه آشنایی مینداخت که تازگی یه مسئله‌ای باهاش پیش اومده بود و دیگه با هم ارتباط نداشتیم. با مقنعه و شلوار بود، ولی همونجا جفت‌شون رو درآورد. لباسش بلند بود و زیر شلوارش جوراب شلواری نازک داشت. به جای مقنعه، یه روسری کوچیک بست و چتری‌هاش رو بیرون گذاشت. شاید هم مانتوش رو عوض کرد ولی یادم نمیاد، اون موقع داشتم از وافل توی بشقابم لذت می‌بردم. مطمئن نیستم ازمون چیزی پرسید یا نه، صرفا یادمه که شروع کرد سیگار کشیدن. من و پرتقال داشتیم درباره آهنگ گوش دادن و تمرکز کردن صحبت می‌کردیم که با کلمه کلیدی adhd وارد بحثمون شد. من اغلب دوست ندارم غریبه‌ها همینجوری سر بحث رو باهام باز کنن، چه برسه به اینکه وارد بحثم با یکی دیگه بشن. سعی می‌کنم از این کار دوری کنم چون به نظرم محترمانه نیست. حفظ ظاهر کردم. ازمون درباره رشته‌مون پرسید (حدس می‌زد من معماری می‌خوندم) و سن‌مون رو پرسید و تعجب کرد که ازش بزرگتریم. همینطوری سوال و جواب کرد تا اینکه شروع کرد داستان زندگیش رو از همون سر کافه تعریف کردن! موقعیت عجیبی بود. ما داشتیم وافل می‌خوردیم و اون سفره دلش رو پهن می‌کرد. یه کم کنجکاو شده بودم راستش رو بخواید ولی نه خیلی. گله داشت، از اینکه چرا پدرومادر ایرانی که خودشون از چیزی رنج بردن، همون رنج یا حتی بدترش رو سر بچه‌شون میارن. اگر حمایت نمی‌کنن، نکنن، چرا جلوی پاش سنگ می‌ندازن؟ جزئیات یادم نیست، ولی یادمه که توی سن کم، شوهرش داده بودن به یه آدمی که هم سن باباش بود. و هر موقع دامادش میومد خونه، مادره با مرده لاس می‌زده. یک (دو؟) سال می‌گذره و با خودکشی ناموفقی که داشت بالاخره خانواده رو مجبور می‌کنه طلاقش رو بگیرن. یه خواهر کوچک‌تر هم داشت که ازش مراقبت می‌کرد. رشته‌ای که دوست نداشت قبول شده بود دانشگاهی که دوست نداشت و یه شهر دیگه وسط ناکجاآباد بود. انصراف داده بود، دوباره کنکور داده بود، دوباره انصراف داده بود. می‌گفت اینقدر اذیتم کردن که دیگه از خونه رفتم و پانسیون زندگی می‌کرد. حتی آدرس رو هم بهشون نداده بود. کار می‌کرد که خرج پانسیون رو دربیاره و با این حال هر از گاه از حقوقش خرید می‌کرد و برای خواهر و مادرش می‌برد. می‌گفت دوباره درس خونده و حالا مدتیه که توی کانون وکلای دادگستری تحصیل می‌کنه. سیگارش تموم شده بود و گریه می‌کرد. سعی می‌کردم دلداریش بدم. پرتقال بیشتر زمان رو ساکت بود. می‌گفت خوش به‌حالتون که دوستید. من هیچ‌کسی رو ندارم، اونقدر ندارم که دارم با دوتا آدم غریبه توی کافه دردِ دل می‌کنم. نمی‌دونستم دیگه چی بگم. گفتم بغل می‌خوای؟ بلند شد و وسط کافه بغلش کردم. آخرهای صحبتش می‌گفت که تراپی رو امتحان کرد ولی به نظرش چیزی نبود که تراپیستم بخواد بهش بگه. به جاش منظم مدیتیشن می‌کنه و سعی می‌کنه با خودش ارتباط برقرار کنه. در ادامه گفت داستان می‌نویسه، الهام گرفته از زندگی خودش، برای دخترها و زن‌های ایرانی که هرروز دارن همه‌جوره می‌جنگن. امید داشت که تمومش کنه و فکر می‌کرد داستانش می‌گیره چون چیزیه که خیلی‌ها درکش می‌کنن. چیزی که ازش نخونده بودم، برای همین فقط تشویقش کردم. نمی‌دونم داستانش رو تموم کرده یا نه، یا اون داستان اصلا روزی منتشر می‌شه یا نه، ولی دلم می‌خواست داستان دیدن خودش رو اینجا منتشر کنم. وافل‌مون تموم شده بود. برای هم‌دیگه آرزوی موفقیت کردیم و رفتیم. پرتقال توی خیابون بهم گفت که خوشحاله من اونجا بودم و صحبت کردم، چون در غیر این صورت خودش احتمالا تمام مدت فقط ساکت نگاهش می‌کرد. جالب بود برام، از نظر خودم احتمالا خیلی رباتی به نظر می‌رسیدم. این هم از این.
  • نظرات [ ۲ ]
    • سه شنبه ۵ آذر ۰۴

    She said I love you till I don't

    آخرین باری که هری رو دامپزشکی بردم، مثل همیشه خیلی خوشحال و راضی نبود. البته در طول این شش سال به نسبت آرومتر شده و دیگه تلاش نمی‌کنه فرار کنه که توی کل طبقه دنبالش بیفتیم، ولی ویزیت رو هم آسون نمی‌کنه. خصوصا اگر بیشتر از یه حدی طول بکشه یا چندتا چیزی که دوست نداره همزمان با هم اتفاق بیفتن. اون شب هم داشت دیگه اون مرز رو رد می‌کرد و از غرغر کردن گذشته بود. دستیار دکتر روی کانتر هری رو نگه داشته بود و اون هم از گرفته شدن بیزار. تا حالا نشده بود دکترها چیزی بهم بگن که انجام بدم، همیشه کمی دورتر می‌ایستادم تا توی دست‌وپا نباشم و جواب سوال‌های دکترها رو می‌دادم. برای همین وقتی این بار دکتر گفت باهاش حرف بزن، مغزم متوجه نشد. یک بار دیگه بهم گفت باهاش حرف بزن و اونجا بود که فهمیدم مخاطب منم! شروع کردم با هری حرف زدن و صداش کردن با لقب‌هایی که توی خونه معمولا صداش می‌کنم. فکر نمی‌کردم تاثیری داشته باشه و داشت. آرومتر شد. همچنان ناراضی بود ولی دیگه تقلا نکرد. اوه. یک لحظه‌ی عجیبی بود. انتظار نداشتم بتونم هری رو بیشتر از این دوست داشته باشم و اون موقع انگار یه دریچه دیگه برام باز شد. هر موقع بهش فکر می‌کنم قلبم نرم می‌شه؛ چون من باور دارم که هری دوستم داره ولی موجود موردعلاقه‌اش نیستم، صرفا چاره‌ای نداره جز اینکه با من کنار بیاد چون کاراش رو انجام میدم. برای همین شگفت‌زده شدم که دیدم حرفم واقعا روش تاثیر داره. این دو روزی که خونه بودم، کلی نازش کردم. تقریبا تنها چیزیه ک توی خونه می‌تونم تحمل کنم. وقت‌هایی که خونه هستم، احساس بدم نسبت به خودم به صورت نمایی افزایش پیدا می‌کنه، از یه تعدادی ساعت به بعد دیگه غیرقابل تحمل می‌شه. به زور کارهای خونه رو انجام می‌دم و بهم احساس مفید بودن نمی‌دن چون فکرم اینه که اون کاری که باید انجام بدم رو انجام نمیدم. الان واقعا ترجیح میدم لپ‌تاپ و تبلتم رو کول کنم و با خستکی خودم رو از مترو بکشم بیرون و ریسک دزدی رو به جون بخرم تا یک روز دیگه خونه باشم. وقتی راه می‌رم کنار اومدن با ترس‌هام راحت‌تر به نظر میاد تا وقتی توی اتاقم نشستم و دائم با اسپاتیفای سروکله می‌زنم تا سکوت رو بشکنم. نمی‌تونم توی اتاقم با خودم بشینم. پس چرا دوباره سر از اینجا در میارم؟ کی می‌خوام یاد بگیرم؟ این چند وقت فکرهام به سمت خودم نشونه میرن. نمی‌دونم چی میتونه باعث بشه تا ول کنم. 

  • نظرات [ ۰ ]
    • چهارشنبه ۲۹ آبان ۰۴

    We don't know where to find what once was in our bones

    - امشب می‌خوام یه آهنگ جدید بزنم.

    + با کارگردان هماهنگ کردی؟

    - کارگردان مرده ولش کن.


    گفت‌وگوی نوازندگان در نمایش کلاژ بیضایی

  • نظرات [ ۰ ]
    • يكشنبه ۲۶ آبان ۰۴

    They're all that I was and never could be

    آسمون در تمام طول روز گرفته بود. یک خاکستری دودی کثافتی که سقف آسمون رو کوتاه کرده بود. بدون قطره‌ای بارون. امروز هودی سیاه قدیمیم رو پوشیدم و مقنعه سیاهم رو رو سر کردم که از دبیرستان دارمش چون نمی‌خواستم حتی یک ریال دوباره خرج چنین چیز خفه‌کننده‌ای بکنم. برای الزهرا حتی انرژی ندارم تیپ بزنم. اونجا اونقدر انرژی می‌بره که ترجیح می‌دم توی هودی راحتم باشم و پشت ماسک. موهام از دیشب فر مونده بود و از مقنعه بیرون زده بود. با داداشم هم‌مسیر بودیم. اون گیشا پیاده می‌شد، من پل مدیریت؛ برای همین با هم رفتیم. موقع رد شدن از جلوی ساختمون طراحی، از پنجره نگاه کردم که دریچه پشت بوم بازه یا نه. این هوا می‌طلبید برم روی سقف بشینم و ساندویچ گاز بزنم. باز بود! بعدش رفتم کتابخونه و فهمیدم آسمون به زمین اومده چون ساعت کاری کتابخونه رو افرایش داده بودن. 8 تا 7! دیگه 3 بیرونت نمی‌کنن! باورنکردنی! قبل از اینکه برم بالا، یه تی‌بگ برای خودم انداختم و بیرون ساختمون کتابخونه وایسادم تا خنک بشه. روزهایی که الزهرا میرم اعصابم از قبل خرده و بی‌حوصله‌ام. به این فکر کردم که حسم بهش شبیه تهرانه. دوستش دارم چون توش بزرگ شدم و حالم ازش به‌ هم می‌خوره چون کدوم آدم عاقلی اینجا می‌مونه؟ اون هم وقتی همه غرایزت فریاد می‌زنن که دور شو، برو، فرار کن؟ خبره شده بودم به درخت‌های وسط محوطه. داشتن زرد می‌شدن، انگار پاییز تازه اومده. چند ردیف قفسه توی همکف کتابخونه هست که معمولا کتاب‌های دست دوم رو اونجا میذارن تا هر کسی خواست برداره. همیشه با دقت نگاهشون می‌کنم. امروز به مناسب هفته کتاب هر سه ردیف پر بود. یک سری چیزهای تخصصی خوب دیدم ولی بارم سنگین بود و نمی‌تونستم بیشتر بردارم. والدن رو برداشتم و محاکمه کافکا. کافکای عزیز. تا ظهر فیش‌برذاری کردم و بعد زدم بیرون. ساندویچ گرفتم و رفتم طبقه دوم ساختمون طراحی. از داخل طبقه دوم یک دریچه توی سقف هست که به پشت بوم راه داره. می‌خواستم از نردبون برم بالا که دیدم دوربین مدار بسته از همون گوشه دیوار زل زده بهم. مقاومت کردم که انگشت نشون ندم. عوضش مثل دانشجوهای خوب و نمونه همونجا دم پنجره ایستادم و ساندویچ رو خوردم. استاد راهنمام پایین ساختمون داشت بلند بلند با تلفن حرف می‌زد. اروم از پنجره فاصله گرفتم. دیگه نبایداین سمتی بیام و همون سمت کتابخونه بمونم  پکرتر از قبل رفتم سمت کتابخونه. کاپوچینو شکلاتی بدون شکر، خیره به در‌خت‌های پاییزی محوطه و گل‌های توی گلدون زیر نرده. آفتاب ظهر از پشت اون لایه خاکستری بی‌رمق می‌تابید. به این فکر کردم که بیرون اومدن باعث میشه فکر نکنم. نه اینکه کلا فکر نکنم، می‌دونم که می‌دونید چی می‌گم. کتاب‌های جالبی موقع گشتن بین قفسه‌ها پیدا کردم. چیزهای جدیدی بین منابعم بود که ربطی به کارم نداشت ولی از دونستنشون خوشحال شدم. فکر کن فردوسی باشی‌؛ نمیرم از این پس که من زنده‌ام که تخم سخن را پراکنده‌ام. هوای طبقات کتابخونه خیلی گرفته بود  پنجره‌ها رو نمی‌شه باز کرد و اونقدر فضا رو گرم می‌کنن که نمی‌دونی چیکار کنی. گاهی وقت‌ها اونجا که هستم حس می‌کنم دارم خفه می‌شم، یا اگر الان نرم بیرون و هوا بهم نرسه خفه می‌شم. ترسش رو احساس می‌کنم هر از گاه. به اجبار هودیم رو درآوردم تا کمتر احساس کنم که اگر نرم خودم رو نچسبونم به پنجره احتمالا اکسیژن کافی بهم نمی‌رسه. یکی لای کتاب تاریخچه کمیک استریپ یه برچسب گرافیتی گذاشته بود. برش داشتم. تا 6 نشستم و سه تا کتاب امانت گرفتم ببرم. دوست دارم توی تاریکی دانشگاه قدم بزنم. یک دنیای دیگه‌ای. ساکت و خلوت. با بی‌آرتی خودم رو از مدیریت رسوندم گیشا تا با داداشم با هم برگردیم. توی مترو بهم گفت این چه تیپیه زدی؟ جواب دادم الزهرا لیاقت تیپ زدن من رو نداره. گفت اینجا همه من رو می‌شناسن، یه ایستگاه نزدیکم نشو. بغض کردم ولی نه مثل اون دفعه. رفتم واگن بغلی سوار شدم و کتابم رو باز کردم خوندن. خط که عوض کردیم و دوباره توی یه واکن بودیم، شروع کر راجع به مسکاتی که قراره برای انجمن علمیَ‌شون بزنم صحبت کرد. می‌دونستم بر اساس پیش‌فرض ملت شخصیت رو مرد فرض می‌کنن. با اینکه اتفاقا جمعیت زیادیشون رو هم زن‌ها تشکیل می‌دن و اصلا مسکات خانم داشتن اتفاقا می‌تونه پیام مثبتی به جامعه هدف بده، اصلا وارد بحث جنسیت نشدم. بهش پیشنهاد دادم مسکات دانشگاه‌های خارجی رو نگاه کنه و گفتم شخصیت حیوانی چطوره؟ مثلا الزهرا طوطی سبز (شاه طوطی) داره. یا شهر تهران پرنده‌های بومی خودش رو داره. یا اصلا به حیوانات در خطر انقراض ایران فکر کرده؟ از حیوانات اساطیری ایران هم میشه استفاده کرد. خیلی خوشش اومد. با این ایده حتی لازم نبود درگیر حجاب بشیم. می‌شد یه مسکات بی‌جنسیت داشت. زنگ زد به یکی از هم‌انجمنی‌ها هم سریع گفت که روش فکر کنه. قطع که کرد، بهم گفت چقدر نگاهش جنسیت‌زده بود! هی می‌گفت من شخصیت این رشته رو مرد تصور کردم! خب کردی که کردی! خیلی برام جالب بود. من همون طراحی بودم که با ایده‌اش حال کرد و قراره مسکات‌شون رو بزنه. همونی که حاضر نشد باهاش توی یه واگن دیده بشه. تازه مقنعه‌ام سرم بود. 

  • نظرات [ ۱ ]
    • شنبه ۲۵ آبان ۰۴

    .

    I asked myself why this? Why now? And I could only come up with the answer that I need this. Someone inside me needs to feel this. Needs me to notice it. Needs me to acknowledge it. 
  • نظرات [ ۰ ]
    • جمعه ۲۴ آبان ۰۴

    Keep sidewalk under your feet

    امروز هم دوباره دانشگاه تهران، کاپوچینو شکلاتی و کتابخونه ساختمون موسیقی. فکر کنم دارم به کاپوچینو عادت می‌کنم. مثلا قرار بود شروع هفته دیزاین تهران باشه ولی اتفاق خاصی نیفتاد. چندتا چیدمان تکمیل شده بود و تعداد بیشتری چیدمان اطراف هنرها چیده بودن. بد نبودن، ولی خیلی هم خوب نبودن. دست کم حالا می‌تونستم از توی اون لوله‌های بزرگ رد بشم. یکی از چیدمان‌ها آینه‌ها رو جوری کنار هم قرار داده بود که وقتی جلوشون می‌ایستادی، می‌تونستی خودت رو از زاویه‌های مختلف ببینی، انگار که توی اتاق کنترل دوربین‌های مداربسته باشی. داشتم از کتاب سیروصور نقاشی ایرانی فیش‌برداری می‌کردم که یه جمله‌اش باعث شد مکث کنم. یه متن از دست‌نوشته‌های مروبط به قرن سه میلادی به زبان عربی بود که توش درباره زندیقان (منظور مانویان) صحبت کرده بود. حدودا نوشته بود که دوست داره شور و اشتیاق مانویان رو موقع خرید کاغذ‌‌های سفید زیبا و مرکب‌های سیاه درخشان و تلاششون برای دستیابی به بهترین دست‌خط‌ها و چیره‌دست‌ترین خطاط‌ها رو ببینه. و می‌خواد که خودش هم پول خرج کنه و مصالح بخره و توی خرید کتاب دست‌و‌دلباز باشه تا علاقه و اشتیاقش رو به یادگیری نشون بده. چون به نظرش علاقه به یادگیری، نشانه شرافت نفس و رهاییش از انقیاد حسیه. حالا من کاری ندارم که واقعا اینطور هست یا نه، چیزی که توی گوشم زنگ زد این بود که ما فراموش می‌کنیم علاقه به یادگیری یه ویژگی خوب و پسندیده است. هزار سال پیش فکر می‌کردند نشانه شرافته. حالا کدوم ما میاد بگه حس خوبی به خودم دارم چون کنجکاوم و دوست دارم یاد بگیرم؟ به جاش نشستیم فکر می‌کنیم اگر به فلان مقدار از چیزی برسیم، موفق شدیم و خوشحال خواهیم بود. برای همین می‌خوام بگم که هرکی و هرکجا که هستید، اگر چیزی هست که دوست دارید یاد بگیرید یا دارید یاد می‌گیرید، دمتون گرم! بهتون افتخار می‌کنم و امیدوارم که شما هم بکنید. حتی مهم نیست که اون چیز رو تا آخرش یاد گرفتید یا نه، همین که علاقه‌اش درون‌تون هست، به نظرم برای اینکه به خودتون ببالید کافیه. امروز کمی باد میومد و هوا سردتر از دیروز به نظر می‌رسید. دوباره چای هلو یا جایگشت‌های متفاوت بیسکوئیت یا کوکی کنارش. آفتاب کم رمق عصرگاهی همچنان گرماش بیشتر از سایه بود. وسایلمون رو جمع کردیم و این بار از انقلاب برگشتیم. حساب کردیم دیدیم سی میلیون کابردی شبیه سه میلیون پیدا کرده. دیروز یکی ته ایمیلش نوشته بود take care. اصلا انتظارش رو نداشتم، همینجوری به صفحه خیره شده بودم. دو تا کلمه بیشتر کنار هم نبود. از این عبارت‌های کوتاهی که این خارجی‌ها قبل از امضای ته ایمیل‌شون میارن. فکر نمی‌کنم اونقدر برای طرف مهم بوده باشه، صرفا می‌خواسته از best استفاده نکنه و نشون بده یه کم اهمیت میده. برای منی اون موقع که داشتم جسم خسته‌ام رو از لای ملتی که به داخل واگن هجوم میاوردن می‌کشیدم بیرون، یه قوت قلب بود. برای همین امروز با اضطراب جوابش رو دادم و یکی از بدترین ایمیل‌هایی بود که نوشتم. کاش اینقدر برام سخت نبود با آدم‌های خفنی که یه حد زیادی تحسین‌شون می‌کنم ارتباط برقرار کنم. معمولا می‌خوام تاثیر خوبی روشون بذارم و اتفاقا عکسش می‌شه، ضعیف‌ترین ورژن خودم رو نشون می‌دم. اگر غم احمق می‌کنه و خشم احمق‌تر، ترس چقدر احمق می‌کنه؟ دوست نداشتم در ادامه این پست چنین چیزی بگم، ولی فکر کنم چاره‌ای نیست. این پست‌ها رو همونجوری می‌نویسم که به ذهنم میان. 

  • نظرات [ ۱ ]
    • سه شنبه ۲۱ آبان ۰۴
    آرشیو مطالب