۱۸ مطلب در مهر ۱۴۰۴ ثبت شده است

.

Your pretty handwriting doesn't make your thoughts less ugly. 

  • نظرات [ ۰ ]
    • يكشنبه ۷ مهر ۰۴

    .

    هیچ‌وقت دلم نخواسته که موجودی شبیه خودم رو به این دنیا بیارم و قرار هم نیست بیارم. فکر نمی‌کنم حتی اگر شریک زندگی هم داشته باشم، تغییری در این به وجود بیاد و قطعا یکی از چیزهاییه که قبلش باید با طرف مقابل سرش هم‌عقیده باشیم تا اصلا به اون نقطه برسه. 

  • نظرات [ ۰ ]
    • يكشنبه ۷ مهر ۰۴

    .

    هیچ‌وقت کاسه داغ‌تر از آش نشو، هیچ‌وقت. 

  • نظرات [ ۰ ]
    • يكشنبه ۷ مهر ۰۴

    .

    این‌هایی که می‌خوان ما رو به بهشت ببرند، تا ما رو توی جهنم‌شون نابود نکنند بیخیال نخواهند شد. 

  • نظرات [ ۰ ]
    • جمعه ۵ مهر ۰۴

    مرگ تدریجی یک درخت

    درخت گردوی توی حیاط از سال پیش داره می‌میره. خیلی زودتر از پاییز برگ‌هاش سوخت و شاخه‌هاش خشک و خالی شد. هیچ گردویی نمونده بود که ازش بچینیم. شوخی به نظر می‌رسه، ولی پنجره‌هایی که با برگ‌های پهن درخت گردو پوشیده شده بودند از دلایل انتخاب این خونه بودند. ماه پیش اومدن نصف بیشتر درخت رو قطع کردند و خوشحالم کسی به من نگفت این سروصداها برای چیه. الان فقط شاخه‌های پایینیش سبزه. پنجره‌ها خالی. قلبم می‌گیره می‌بینمش. برای آب‌وهوای آلوده و گرم تهرانه؟ کاش می‌دونستم. 

  • نظرات [ ۱ ]
    • پنجشنبه ۴ مهر ۰۴

    .

    پنج ساعت خوابیدم، از دیروز بهتره. بدنم از بی‌خوابی‌های این چند وقت خسته است. چاره‌ای نیست. می‌خوام از جام بلند بشم ولی بدنم همکاری نمی‌کنه. به خودم می‌گم یه قطعه موسیقی متن گوش می‌دم و بعد بلند می‌شم. هری با صدای قدم‌هام از توی اتاق رو‌به‌رو سرش رو بلند می‌کنه. می‌رم یه کم نازش می‌کنم ولی بیشتر دلش می‌خواد برگرده بخوابه. گرمای چایی توی هوای خنک دم صبح دلچسبه، ولی از باقی چیزها طعمی حس نمی‌کنم. به خودم می‌گم آروم بگیر، توی همین بدن آروم بگیر. یه‌کاریش می‌کنیم. ولی از این حس خسته‌ام. انگار توی خودم گیر افتادم. انگار یه مانعی بین من و باقی چیزهاست. مغزم نسبت به چیزها و ارتباطم با اطرافیان واکنش انفعالی پیدا کرده و فعال نیست، یا طول می‌کشه تا فعال بشه. خیلی دلم می‌خواد گریه کنم ولی می‌دونم فعلا از اشک خبری نیست. تراپیستم می‌گه اسکلت کوچولوی گریان رو ول کن به حال خودش! یک زمانی گریه می‌کرد و تو میخواستی متوقف بشه. در باقی روزها هم دائم احساساتت رو کنترل کردی، حالا می‌خوای مجبورش کنی گریه کنه؟ شاید اسکلت نمی‌خواد این کار رو بکنه. پس من و اسکلت در سکوت کنار هم میشینیم. با رود صحبت می‌کردم، نتیجه حرفامون این شد که تراپیست باید از خودت باهوش‌تر باشه. بهش می‌گم یک زمانی برای گذر از اون دوره، به خودم گفتم گول بخور، می‌خوای بگذری، نه؟ گول بخور. و حالا دیگه با چیزهای قدیمی گول نمی‌خورم. صرفا می‌رم توی اون اتاق تا بتونم خودم رو خالی کنم و چیزهایی رو بیرون بریزم که نمی‌تونم به راحتی برای بقیه باز کنم. دلم می‌خواد سر صداهای توی ذهنم فریاد بکشم ولی فعلا صدای اونها بلندتره. می‌تونم خود قدیمیم رو پس بگیرم؟ به خودم می‌گم فعلا سعی کن فقط باشی. 

  • نظرات [ ۰ ]
    • پنجشنبه ۴ مهر ۰۴

    .

    امروز یکی بهم ایمیل داد که دنبال یکی هم‌اسم من توی بیان می‌گذشت. امیدوارم بتونه دوستش رو پیدا کنه. 

  • نظرات [ ۰ ]
    • پنجشنبه ۴ مهر ۰۴

    .

    با دو یا سه ساعت خواب. سردرد. نگاه کن ابر توی آسمونه! لبخند. 

  • نظرات [ ۰ ]
    • چهارشنبه ۳ مهر ۰۴
    آرشیو مطالب