پنج ساعت خوابیدم، از دیروز بهتره. بدنم از بی‌خوابی‌های این چند وقت خسته است. چاره‌ای نیست. می‌خوام از جام بلند بشم ولی بدنم همکاری نمی‌کنه. به خودم می‌گم یه قطعه موسیقی متن گوش می‌دم و بعد بلند می‌شم. هری با صدای قدم‌هام از توی اتاق رو‌به‌رو سرش رو بلند می‌کنه. می‌رم یه کم نازش می‌کنم ولی بیشتر دلش می‌خواد برگرده بخوابه. گرمای چایی توی هوای خنک دم صبح دلچسبه، ولی از باقی چیزها طعمی حس نمی‌کنم. به خودم می‌گم آروم بگیر، توی همین بدن آروم بگیر. یه‌کاریش می‌کنیم. ولی از این حس خسته‌ام. انگار توی خودم گیر افتادم. انگار یه مانعی بین من و باقی چیزهاست. مغزم نسبت به چیزها و ارتباطم با اطرافیان واکنش انفعالی پیدا کرده و فعال نیست، یا طول می‌کشه تا فعال بشه. خیلی دلم می‌خواد گریه کنم ولی می‌دونم فعلا از اشک خبری نیست. تراپیستم می‌گه اسکلت کوچولوی گریان رو ول کن به حال خودش! یک زمانی گریه می‌کرد و تو میخواستی متوقف بشه. در باقی روزها هم دائم احساساتت رو کنترل کردی، حالا می‌خوای مجبورش کنی گریه کنه؟ شاید اسکلت نمی‌خواد این کار رو بکنه. پس من و اسکلت در سکوت کنار هم میشینیم. با رود صحبت می‌کردم، نتیجه حرفامون این شد که تراپیست باید از خودت باهوش‌تر باشه. بهش می‌گم یک زمانی برای گذر از اون دوره، به خودم گفتم گول بخور، می‌خوای بگذری، نه؟ گول بخور. و حالا دیگه با چیزهای قدیمی گول نمی‌خورم. صرفا می‌رم توی اون اتاق تا بتونم خودم رو خالی کنم و چیزهایی رو بیرون بریزم که نمی‌تونم به راحتی برای بقیه باز کنم. دلم می‌خواد سر صداهای توی ذهنم فریاد بکشم ولی فعلا صدای اونها بلندتره. می‌تونم خود قدیمیم رو پس بگیرم؟ به خودم می‌گم فعلا سعی کن فقط باشی.