بابا گفت اگر برای ترس می‌خواید برید، نمی‌خواد برید. اگر می‌خواید همینجوری برید چون خسته شدید، برید. مجبور شدم بلند توی خونه بگم که نترسیدم، ولی عقل حکم می‌کنه خودت رو از خطر دور کنی. داشتم فکر می‌کردم چرا همچین مکالمه‌ای باید توی چنین موقعیتی شکل بگیره؟ و بعد یادم افتاد که خب، چه انتظاری داشتم؟ 

ساعت چهار صبح بود. برادر توی ایوون بغلم کرد و گفت خودت خوبی؟ ما باید به خودمون مسلط باشیم که بتونیم بقیه رو آروم نگه داریم. به خودم مسلط بودم. گفت بابا ما رو قوی و نترس بار آورده. 

.

میگه"الکی الکی جنگ شد." نه نشد. این نتیجه سال‌ها نکبت این حکومت بود. این نتیجه همه آرمان‌های پوچ و بی‌عقلی‌هاشون و فدا کردن مردم و منابع این سرزمین برای همون آرمان‌ها بود. این نتیجه تصمیم‌گیری و لجبازی‌های کودکان سه ساله بود. دنیا با روابط علی معلولی کار می‌کنه، نه با موهومات.