از وقتی که یادم میاد، توی دنیای کتابها و فیلمها و انیمیشنها بزرگ شدم. همیشه دلم میخواست توی دنیای اونها باشم. دنیاشون رو میفهمیدم. فکر میکردم اونجا برای من جا هست. در حالی که توی دنیای اطرافم دستوپا میزدم و هنوز میزنم. انگار چیزهایی هست برای زندگی کردن توی این دنیا که من هرچقدر میگردم باز یه بخشیش رو پیدا نمیکنم یا نمیفهمم. دائم یاد میگیرم و باز کافی نیست. من برای فهم این دنیا، از اون دنیاها استفاده کردم و میکنم. موقعیتها رو با موقعیتهای پیش اومده توی داستانها مقایسه میکنم. اتفاقاتی رو که برام میفته با توجه به شخصیتهایی که میشناسم درک میکنم، نه با آدمهای اطرافم. یک چیزی که چند ساله فهمیدم اینه که حتی به خیلی از این شخصیتها حسودی میکنم. ممکنه شخصیت اونقدر بدبخت و بیچاره باشه که دیگه نشه بهش بیشتر از این بدبختی داد، اما باز هم بهش حسودی کردم. چون توی دنیای اونها، دردهاشون و منبع دردهاشون و کاری که باید باهاش بکنن مشخصه. اهدافشون مشخصه. و تازه، برای دنیای اطرافشون یه کاری از دستشون بر میاد. ولی من با این درد و حالتی که نمیدونم چیه بزرگ شدم و هرچقدر از خودم میپرسم چرا، به نتیجه نمیرسم و نمیدونم دیگه باید باهاش چیکار کنم. I ran out of excuses why I am this way. نمونهاش سم وینچستر. نمیتونم بگم چندین بار آرزو کردم کاش سم بودم، با اینکه بلاهایی که سرش میاد چیزی از آدم باقی نمیگذاره. شاید امیدوار بودم که در موقعیتهای مشابه بتونم مثل اونها عمل کنم، بهتر از خودم. به این فکر میکنم که از کجا مطمئنی اگر با چنین چیزهایی روبهرو میشدی، همون کاری رو میکردی که اونها کردن؟ نمیدونم. اینجا با درد خودم نشستم و سرم رو به دیوار میکوبم.