گاهی وقتها حس میکنم یه بخشی از من داره تو یه جای دیگه زندگی میکنه. یادمه دبیرستانی که بودم، بدون اینکه بدونم یه مقدار شناختهشده بودم. البته، تا جایی که آدم بیحاشیه و ساکتی مثل من میتونست توجه کسی رو جلب کنه. به خاطر اون زونکنی بود که زیر بغلم میزدم و اینور اونور میبردم. اون مدرسه کذایی فقط دو رشته ریاضی و تجربی داشت و سال اولی که وارد شدم، سال آخر بچههای انسانی بود. اون موقع فکر میکردم که اگر مدرسهمون انسانی داشت، تو سال آخر مدرسهات رو عوض نمیکردی. اینطوری تمام اون تقریبا یک سالی که تقریبا دیگه هیچ خبری ازت نبود، میتونست جور دیگهای بگذره. میدونید، مردم معمولا چیزهایی که نمیتونن انجام بدن یا تاحالا تجربهاش رو نداشتن براشون جالبه و من هم Art kid اونجا بودم، خودم خیلی بعدتر فهمیدم. زونکنه رو هنوز دارم، پره از طراحیهای سر کلاس و پشت برگه امتحان. بچهها کارهام رو که میدیدن، بهم میگفتن خیلی شبیه خودتن! انگار یه بخشی از خودت رو توی کارهات میذاری! و من هم با خودم فکر میکردم که اگر اینجوری باشه، بالاخره یک روز من هم تموم میشم. و گاهی که دیگه نمیتونستم کاری بکنم، با خودم میگفتم تموم شدم. هنوز هم میگم. چون هنوز هم به گذاشتن تکههای خودم توی کارهام ادامه میدم. اونها هم به زندگی توی دنیایی که خطهام براشون شکل دادن، به زندگی ادامه میدن.