من یادم میره که زمان قراره بگذره، نه اینکه بمونه. هرچقدر به زادروزم نزدیکتر میشم، بیشتر برام اتفاق میفته. وسط طراحی یا خوندن یا قبل از خواب یکدفعهای یادم میفته که قراره یک روز بمیرم. و هرروزی که میگذره، قدم به قدم به سمت اون روزی میرم که نمیدونم کی قراره باشه. فکر میکنم از خود مرگ اونقدر نمیترسم؛ چون وقتی نیست بشم، دیگه چیزی نیستم که بخوام درکی از نبودن داشته باشم. مرگم برای بقیه اتفاق میفته. ولی فکر تموم شدن زمانم من رو میترسونه. تا وقتی زندهام، احتمال انجام دادن کارهام رو دارم؛ وقتی بمیرم، همه این احتمالات صفر میشن. به این فکر میکنم که زمان کافی دارم؟ تا اون موقع کارهایی که دلم میخواد رو انجام دادم؟ کتابهایی توی لیستم رو خوندم؟ جاهایی که میخواستم رفتم؟ آیا مفید بودم؟ آیا چیزی به این دنیا اضافه کردم؟ باز فکر داستانم میفتم. تا اون موقع داستانم رو تموم کردم؟ هفته پیش درباره مرگ شخصیتهامون توی بازی D&D حرف میزدیم. اگر از قبل بازی با بازیگردان هماهنگ نکرده باشی که شخصیتت رو نکشه، احتمال داره شرایط طوری پیش بره و شخصیت تصمیمهایی بگیره که به مرگش ختم بشه. بچهها میگفتن دوست ندارن شخصیت بمیره وقتی داستان شخصیتشون هنوز تموم نشده یا نیمهکاره است. به شخصیت خودم فکر کردم. دیدم اونقدر ناراحت نمیشه اگر بمیره و هنوز به همه چیزهایی که میخواد و خدایان تاس براش درنظر گرفتن نرسیده باشه. برگشت بهم گفت: "زندگی ناعادلانه است. همه چیز در طبیعت یک روز پژمرده میشه. حتی ستارهها هم سقوط میکنن." شخصیتم از من عاقلتره. کاش بتونم یه روز به این حد از پذیرش برسم.