TW: Emotional breakdown
پنجشنبه کل روز حالم بد بود و بدتر میشد. قرار بود یک کاری رو انجام بدم و انجام نمیدادم. قرار شد عصری با آمایا بریم کتابخونه ملی و یه کم کار کنیم. نمیفهمیدم سرم کجاست ولی حاضر شدم و سوار ماشین شدم. یه چیزی توی وور وور ماشین و خلوتی اتوبانها بود که باعث میشد دلم بخواد همینجوری ادامه بدم و تا هرجایی که جاده میره برم. برم تا کرج و برگردم دستکم. پریود بودم و حالم از بدنم و جوری که پد و لباسها رو احساس میکردم به هم میخورد. نه اینترنتم درست کار میکرد و نه جیپیاس، نه اینکه بلد نباشم چطوری برم کتابخونه، ولی همین خراب بودنش و اینکه نمیتونستم اسپاتیفای رو بالا بیارم اعصابم رو خرابتر از قبل کرده بود. احساس میکردم سیم قرمز aux جای پیچیدن دور دنده ماشین دور دستوپام پیچیده. اطراف کتابخونه خیلی شلوغ بود، جا پارک پیدا نمیشد و من هم وقتی جا پارک پیدا نکنم استرس میگیرم و نمیتونم توی جای تنگ هم پارک کنم. گاهی فکر میکنم اون همه پارک دوبل زدن برای آزمون باعث شده دیگه نتونم دوبل بزنم. دو طرف خیابون هم کیپ تا کیپ ماشین پارک کرده بودند و موقع ردشدن از بینشون حس میکردم دارن به من نزدیکتر میشن. نزدیک باغ کتاب جا پیدا کردم. کیفم رو برداشتم و بعد از چککردن درهای ماشین راه افتادم سمت در شرقی کتابخونه. آمایا پیامک داده بود که داره میره همون سمت. یه کم پیادهروی داشت تا بخوام به کتابخونه برسم. توی لاین ماشینها بودم؛ چون پیادهرو نداشت. تقریبا به میدون رسیده بودم که دیدم دیگه نمیتونم قدم از قدم بردارم. دلم نمیخواست حتی برم داخل کتابخونه. مغزم بهم گفت اگر همینالان خودم رو از لاین نکشم بیرون، احتمالا همینجا وسط خیابون بیفتم زمین. نگاه کن، چمن! خودم رو کشوندم سمت چپ راه که درختکاری و چمن داشت. همونجا به پشت افتادم و خیره شدم به آسمون. چمن سرد بود و باد خنکی هم میوزید. آسمون آبیتر از روزهای قبل به نظر میومد. از گوشههای محدوده دیدم میتونستم نُک درختهای سپیدار رو ببینم. کلاغها هرازگاه از روی یه درخت به اون یکی میرفتن و یه چرخی توی آسمون میزدن. حس تازگی میدادن، با اینکه پاییز بود و همه چیز به سمت مرگ میرفت. نمیتونستم تکون بخورم. انگار دوخته شده بودم به زمین. همه چیز خیلی زیاد بود و انگار سد دیگه توانش رو نداشت. نفسکشیدنم سخت و بریدهبریده شده بود و بعضیهاشون شبیه ناله بیرون میومد. چشمهام میسوخت. آهنگ Save پشتسرهم توی ذهنم پخش میشد و هیچ کنترلی روش نداشتم. فقط درد احساس میکردم. نمیدونستم حتی چقدر شده که اینجا افتادم، گوشه اتوبان، روی چمنها، توی نوری که سمت غروب میرفت. صدای پیامک گوشی باعث شد یه کم حواسم جمع بشه و دیدم آمایا پیام داده که رفته کتابخونه. برای اینکه نگران نشه بهش گفتم حالم بده و کجا هستم. جواب داد میخوای بیام پیشت؟ میخواستم. دلم میخواست دست یکی رو بگیرم. یه دست. همین. یه دست. خواهش میکنم. اما نمیخواستم تا اینجا بیاد و من رو توی این حال ببینه. بااینحال گفتم ممکنه بیای؟ اگر میخوای و دوباره خیره شدم به آسمون. کمکم به هقهق افتادم و اشکها شروعکردن جمعشدن. نمیدونم چقدر گذشت که اومد. خجالت میکشیدم که داره من رو اینجوری میبینه. نمیتونستم حرف بزنم. کلمات شکل نمیگرفتند. دستم رو بگیر. بهسختی گفتم. باقی حرفهاش رو با حرکت سر جواب میدادم. اومد کنارم دراز کشید و دستم رو گرفت. دستش گرمتر از من بود و سعی میکرد انگشتهام رو توی مشتش بگیره که گرم بشن. کمکم هقهقم بیشتر شد و گریه کردم. خیلی وقت میشد که گریه نکرده بودم، در واقع انگار تواناییش رو ازم گرفته بودن و حالا داشتم برای ریختن اشک جون میدادم. خیلی سریع سردرد گرفتم و شروع کردم به لرزیدن. مثل همیشه. آمایا فکر کرد از سرمای زمینه. میخوای بریم توی ماشین؟ نمیخواستم. میخواستم هم پاهام حرکت نمیکرد. سرد بود، ولی لرزشم فقط از سرما نبود. گفتم اینجا درخت داره. نمیدونم چقدر گریه کردم. سرم سر جاش نبود. بدنم رو بهصورت اعضا حس نمیکردم. فقط سرما بود، سردرد و چشمدرد، و گرمایی که از دستم بهم میرسید. پرسید شکلات داری؟ اینجور سؤالهای مشخصا فیزیکی رو میتونستم با صدای لرزون جواب بدم، ولی وقتی ازم میپرسید که چی شده و میخوای راجع بهش صحبت کنیم، هیچی تبدیل به کلمه نمیشد. چون اتفاقی نیفتاده بود. حتی نمیدونستم چمه. الان میتونم تلاش کنم مقداریش رو به کلمه در بیارم؛ اینکه چقدر احساس میکردم که گیر افتادم، کاش همینجا تموم بشه، چقدر چرک و سیاهم، چقدر احساس میکردم نیازی نیست وجود داشته باشم، چقدر بیمصرفم، و شاید بهتر که بقیه نزدیکم نشن تا این مایع سیاهی که بدنم ازش تشکیل شده لکشون نکنه، چقدر دیگه انرژیای برام باقی نمونده و چقدر همه چیز بیانتها به نظر میرسه و چقدر شرمگینم و چقدر... . وقتی جواب دادم، از توی کیفم یه آبنبات بهم داد و گفت مراقب باش خفه نشی. سرخابی بود. مامانی چند روز پیش توی ماشین بهزور چند تا بهم داده بود. برای اینکه قندش نیفته همیشه با خودش شکلات توی کیفش داشت. هوا رو به تاریکی میرفت. گاهی چنگ میزدم به سینهام و خفه گریه میکردم تا اینکه کمکم آروم شدم. نفسهام طولانیتر شده بود و گلوکز داشت اثر خودش رو میذاشت. لرزشم کمتر شده بود. کمکم خودم نفسهای عمیقتر کشیدم تا ارومتر بشم. گریهام هم بند اومد ولی یکی دو ساعت بعدش همچنان چشمهام نمناک بود و سینهام سنگین. گفتم فکر میکنم میتونم بلند بشم. دستم رو ول کرد و آروم آروم نیمخیز شدم. نمیدونم اگر آمایا نبود چقدر طول میکشید بلند بشم؟ اصلا میشدم؟ حضورش و گرفتن دستش باعث شده بود احساس گرما و امنیت بکنم. با باقی سلولهای مغزم که سروصدا تولید نمیکرد، لحظهبهلحظه قدردان حضورش بودم. دلم نمیخواست برم خونه. تصمیم گرفتیم نریم کتابخونه و بریم توی فضای سبز اطراف باغ کتاب بشینیم و اگر شد کار کنیم. Save در تمام مدت توی ذهنم پخش میشد، ولی به طور کل ذهنم ساکتتر و درد قابلتحملتر شده بود.