فکر میکردم ندانمگرا باشم، ولی تازگی دارم میفهمم که بیشتر به بیخدایی نزدیکم. فکر میکنم که دستکم دو سه سال پیش بیشتر به ندانمگرایی نزدیک بودم. نمیدونم، حقیقتش میتونم تصور کنم که خدا/خدایانی وجود داشته باشند، ولی از نوعی که دنیا رو به حال خودش رها کردن، یا خدا/خدایانی که دنیا رو بر اساس نظریه تکامل شکل دادن. هیچوقت نفهمیدم چرا خداباوران اینقدر با داروین مشکل دارن. خدایی که این همه به برنامه منظمش در هستی اشاره میکنن، نمیتونسته دنیایی خلق کنه که با فرگشت پیش بره؟ دستکم از نظر من این خیلی بیشتر با عقل جور در میاد. نمیدونم، شاید هم انسانها دوست ندارن این تفکر خودبرتربینیشون رو قربانی کنن و فکر نکنن آسمون باز شده و افتادن اینجا. فکر میکنم توی جهانبینی من، اون تفکر پشت نقاشیهای جوهری چینی که انسان رو بخش کوچکی از طبیعت میدید، بیشتر جا میگیره. تنها چیزی که من رو از بیخدایی مطلق دور نگه میداره، اینه که نمیتونم تصور کنم چیزی از هیچ خلق بشه، یا اونجور که قدما باور داشتن، این دنیا ازلی و ابدی باشه. شاید این حرکتم به سمت بیخدایی در واکنش به محیطه، محیطی که بهم اجازه نمیده تفکر مستقل خودم رو داشته باشم و من رو توی موقعیت پایینتر و نابرابری نسبت به بقیه قرار میده. میدونی، مقابله به مثل داره توی افکارم مرکزیت پیدا میکنه. داشتم فکر میکردم جالب میشه که بمیریم و باز هم به حقیقت اینکه این جهان چیه و چطور به وجود اومده پی نبریم اونطور که ادیان ابراهیمی برامون تعریف کردن. یه خدایی باشه که ما رو خلق کرده باشه ولی آخرتی برامون در نظر نگرفته باشه و اونقدر اهمیت نده که بتونیم از چیزی مطمئن بشیم. همهاش حدس و گمان به امید اینکه یک روز میفهمیم. هممم بر اساس باور زروانیان آخرتی وجود نداشت، نه؟ خب، به نظر میرسه این ایده رو هم انسانهای باستان از قبل بهش رسیده بودن. خاورمیانه اونقدر قدیمیه که به نظر میاد سخت میشه چیزی پیدا کرد که از قبل نبوده باشه. جغرافیا، یکی دیگه از محورهای اصلی فکریم. دارم فکر میکنم آیا برای خاورمیانه با این جغرافیا، اصلا دموکراسی محتمله؟ واقعا روزی میرسه که بتونیم به معنای واقعی کلمه اینجا دموکراسی داشته باشیم؟ دارم فکر میکنم چقدر از اطرافیانم از چیزهایی که بهشون فکر میکنم و باور دارم خبر ندارن. آیا نظرشون درباره من تغییر میکنه اگر بفهمن؟ این چند وقت یک مقدار از بخشهایی که مخفی کرده بودم رو برای یکی دو نفر بیشتر باز کردم. هنوز که اتفاقی نیفتاده. شاید واقعا اونقدر که فکر میکردم چیزهای غریبی نبودند، یا خوشبختانه دوستان خیلی رواداری دارم، یا شاید هم صرفا زمان مشخص میکنه. فعلا منم و این ترسها.