صبح رفتم بیرون. شریعتی رو رفتم پایین تا رسیدم به دوراهی قلهک. هوا برای هودی یه کم گرم بود ولی خوشحال بودم که بالاخره هودیم رو پوشیدم. رفتم دارالترجمه و مدارک رو تحویل دادم. انجام دادن کارهای بقیه برام آسونتر از انجام‌ دادن کارهای خودم به نظر میاد. انگار چون اون وابستگی احساسی خودم به x وجود نداره، راحت‌تر می‌تونم انجامش بدم. امروز حتی راحت‌تر به تماس گرفتم! بعد هم رفتم صرافی‌های میرداماد رو گشتم. خرید و فروش دلار انجام نمی‌دادن. یکی هم که انجام می‌داد، خرده فروشی نمی‌کرد. امروز فهمیدم که هر یک دلار یه قیمت یک دلار نیست، بین دلار زیر 100 و بالای 100 فرق وجود داره و بعضی‌ها از گرفتن همین تفاوت قیمت سود می‌برن. مسیر رفته رو ناکام از خرید دلار برگشتم. چشم‌هام هنوز از حالت سرماخوردگی می‌سوخت. از مترو که بیرون اومدم، بین وسایل دست‌فروش‌های همیشگی اونجا نگاه کردم. یه کلاه beanie قرمز دیدم ولی علارغم میل باتنی نخریدمش. برای میز خونه یه سفره خریدم که به نظرم به رنگ‌های کاناپه‌ها و پرده‌ها میومد. این میز گرد خونه رو خیلی دوست دارم و موقع خریدش حضور داشتم. دلم می‌خواست برای خودم یه جایی می‌داشتم که وقتی خواستن میز رو عوض کنن، این رو بیارم پیش خودم. هنوز که همینجا زندگی می‌کنم متاسفانه. توی راه برگشت خریدهای خونه رو انجام دادم. توی مغازه چندتا از این بارهای کنجد عسلی عقاب برداشتم. خوراکی مورد علاقه جدیدم این‌هان. آهنگ گوش کردم و با درخت‌ها دست دادم. گرافیتی‌های بزرگ محبت و مهر دم مترو قلهک رو با رنگ خاکستری پوشونده بودن. رسیدم خونه، برای خودم شیرداغ با عسل درست کردم، صحنه‌های انیمه پونیو توی ذهنم پخش می‌شد. هرچند آلودگی واضح هوا یه لایه خاکستری روی دیدم می‌کشید، از راه رفتن احساس بهتری داشتم. گاهی بیرون رفتن از خونه برام خیلی سخت می‌شه و وقتی می‌رم و می‌بینم چقدر اسونه، تعجب می‌کنم. کاش هرروز به دلیل برای بیرون رفتن داشتم. یک وقت‌هایی از حرکت که میفتی، دوباره به حرکت افتادن سخت میشه، انگار اصطکاک زیادتر از قبل می‌شه. یک وقت‌هایی هم خیلی روون با انرژی جنبشی سر می‌خوری و میری جلو. بعدش رفتم جیمیلم رو باز کردم. سه تا ایمیل بود که باید جواب می‌دادم و همینطور داشتن خاک می‌خوردن. بعد از نوشتن‌شون احساس کردم یه باری از دوشم برداشته شد. سعی کردم این فکر رو عقب برونم که چه ایمیل‌های بدی نوشتم چون زبانم اونقدر مه می‌خوام خوب نیست. ناهار لوبیا خوردم و بعد به خودم اجازه دادم برم توی سرمای اتاق زیر پتو بخزم و به عنوان جایزه یه فن‌فیک شروع کنم. وسطش چایی آوردم و با کنجد بار خوردم. سردرد گرفتم و مثل هربار دیگه نمی‌دونم دلیلش چی می‌تونه باشه. این چند وقت موقع خوندن چندتا فن‌فیک یک چیزهایی درباره خودم فهمیدم که فکر نمی‌کردم از چنین رسانه‌ای قراره متوجه بشم. یک چیزهایی که هنوز ازشون ناراحت بودم و فکر می‌کردم مشکلم باهاشون حل نشده، و نشده بود. همینطور بعضی دیالوگ‌های شخصیت‌ها جوری به دلم نشستن که انگار مخاطب من بودم، بدون اینکه بدونم نیاز داشتم بشنوم‌شون. حالا دیگه بهتره پاشم، یه پاکت نامه دارم برای ساختن و نوشتن یک پست برای کانال تلگرام و به اشتراک گذاشتن دوتا پست دیگه. کاش می‌فهمیدم چرا اینقدر در معرض دید گذاشتن خودم سخت شده. یک موقعی خیلی آسونتر بود. حالا فقط می‌خوام خودم رو قایم کنم. تازگی فهمیدم یک بخش زیادی ازش به احساس شرم بر می‌گرده. یه حسی که نمی‌ذاره بتونم با خودم بشینم. برای روزهای آینده، چندتا کار جدید قراره انجام بدم و خوشحالم که خودم قراره انجامشون بدم. برای هرچیزی یه بار اولی هست دیگه. قراره برم و عجیب حرف بزنم و کاریش نمی‌تونم بکنم. مهم اینه می‌تونم کارم رو راه بندازم، احتمالا.