صبح باید هفت و نیم بلند میشدم که به موقع برسم؛ اما چشمهام باز نمیشدن و بیست دقیقه توی تخت از این پهلو به اون پهلو شدم. هوا سرد بود و آخر سر در حالی که پتو مسافرتی رو روی کلهام کشیده بودم رفتم زیر چایی رو روشن کردم. هری از لای در اتاق روبهرو من رو دید میزد. خیلی کند صبحونه خوردم. مغزم هنوز بیدار نشده بود. این روزها تست غلات و کره بادومزمینی از پایه ثابت صبحونهها و عصرونههامه. نئوتادین خوردم تا ببینم این نمناکی چشمهام بهتر میشه یا نه. بارونی سیاهم رو پوشیدم و زدم بیرون. توی مترو نتونستم جایی پیدا کنم که بشینم، تقریبا تمام طول مسیر با کانفیگها ور رفتم و آخرسر هم وصل نشدم. همزمان با آمایا رسیدم لاله. اون از من خوابآلودتر. از در شرقی رفتیم دانشگاه تهران، پردیس مرکزی. راه رو کج کردیم سمت ساختمون موسیقی. امایا مسیرش به طور ناخودآگاه به اون سمته با اینکه ساختمون خودش یه طرف دیگه است. چیزی که درباره موسیقی دوست دارم اینه که هرموقغ میری داخل میتونی از یه اجرای رایگان لذت ببری. هر سری دست کم یک نفر یه گوشه نشسته و داره ساز میزنه. یک سری سازههای بزرگ لولهای شکل توی محوطه هنرها گذاشته بودن. از توشون رد شدیم و صدامون مثل تونل میپیچید. حس آلیس در سرزمین عجایب داشت یه کم. گویا بخشی از کارهای هفته دیزاین بود که از سهشنبه شروع میشد. نمیتونستم کاپوچینو شکلاتی رو توی اون هوا رد کنم، حتی با ریسک تپش قلب. رفتیم کتابخونه. صدای سازها از پایین میومد ولی آزاردهنده نبود، شبیه موسیقی متن اون زیر پخش میشد. بعد از ناهار رفتیم توی لاو گاردن نشستیم. گینکوها داشتن زرد میشدن. نصف نیمکت چوب نداشت و آفتاب مستقیم میزد توی چشمم. به این نتیجه رسیدیم که خود یعنی تنهایی. چون وجود دارم تنهام. ولی در تنهایی تنها نیستم. به این فکر کردم که من قبلا هم به این نتیجه رسیده بودم. حتی باهاش در صلح بودم، چطور شد که دوباره باهاش مشکل پیدا کردم؟ مهم نبود. حالا دوباره میدونستم. این تفاوتها/محدودیتهای خوده که من رو به وجود میاره. از تفاوتها نترس. اگر همه یکی بشیم که دیگه خودی نیست، دیگه تویی وجود نداره. دوباره رفتیم کتابخونه و یه کم بعدش سالن رو بستن. میدان بز واقعا میدان بز بود. نقاشیهای غار لاسکو روی دیوار. رفتیم مسجد، تنها جایی که میشد ولو شد. ماسکم رو عوض کردم و به این فکر کردم که چقدر خوشم میاد پشت ماسک باشم. یه لایه فاصله بین من و بقیه، زحمت فکر کردن به حالات چهرهام رو کم میکنه با اینکه اونجا هستن. توی دانشکده همه خیلی خوشتیپ و راحت بدون حجاب رفت و آمد میکردن و آدم رو به این فکر وامیداشت که چیزی جز آزار دادن نمیتونه پشت فضای الزهرا باشه. وگرنه که دانشگاه تک جنسیتی و این خفقان با منطق جور در نمیاد. آزار میدن چون که میتونن. حالا تعمیمش بده. چای هلو بوش بیشتر از طعمشه. عصر دوباره رفتیم مترو. آخرین روزهای هفته تصویرسازی توی خانه هنرمندان بود و میخواستیم کارها رو ببینیم. توی مترو سه تا قطار وایسادیم. ما آدم اینکه خودمون رو جا کنیم نیستیم. امایا گفت یا راهی میسازیم یا سازی میراهیم. گفتم احتمال اینکه سازی براهم زیاده. هرروز به خرید ساز فکر میکنم ولی با این وضعیت اقتصادی تصمیم گرفتن برام خیلی سخته. گفت اگر تا ابد توی ایستگاه بمونیم چی؟ جواب دادم اشکال نداره، به امیور کبیر میپیوندیم. کاش من امیور بودم. نمیشه خود رو به وجود گربهای تبدیل کرد؟ خود انسانی نمیخوام دیگه. لعنت، اصلا میخوام درخت باشم! قطار اومد و جا شدیم. تا خانه هنرمندان از طالقانی راهی نبود. گاهی به این فکر میکنم که واقعا فرق وجود داره بین کسایی که از ابتدا داشتن با یک چیزهایی میجنگیدن در حالی که یک سری دیگه لازم نبوده با این چیزها دست و پنجه نرم کنن تا عادی باشن. چیزهایی که ما نمیبینیم. چیزهایی که آدمها شاید تا سالها دربارهشون حرف نزنن. شاید هیچوقت نزنن. کارهای تصویرسازی خیلی بهتر از کارهای هفته نقاشی بودن. تعدادشون کمتر بود البته. کارهای نقاشی واقعا اعصابم رو به هم ریخته بود. نه که توی کارهای تصویرسازی کار بد یا بدون خلاقیت یا قدیمی نبوده باشه، ولی در کل کارهای بهتری این هفته داشتن. گالری رو با حس بهتری ترک کردم تا دفعه پیش. آثار دیجیتال هم بینشون زیاد بود، بر خلاف نقاشی که اصلا دیجیتال نداشت. چون نمیذارن دیجیتال کار کنی. موجودات مضحکین، از یه طرف نمیذارن دیجیتال کار کنی و از طرف دیگه میبینی میپرن بغل هوش مصنوعی. توی راه برگشت امایا گفت کارفرماهاش اسم کتابشون درباره بهداشت دندان کودک رو گذاشتن سنگها و لبخندها! باورت میشه؟ سنگها! رو کردم سمت آسمون تاریک و وسط خیابون داد زدم: خدایا! من رو تبدیل به گربه کن! بسه! از خندههای امایا بیشتر خندهام گرفت. نفسم بالا نمیومد. خم شدم و دستهام رو روی زانوهام گذاشتم. امایا از اون طرف گفت چی شده؟ داری تبدیل میشی؟ جواب دادم کاش! و فکر کردم دارم اشکهام رو میخندم. از مترو که اومدم بیرون، اون کلاه قرمز رو خریدم. فروشنده گفت از پارسال مونده و نصف قیمت بقیه بهم داد. میمونه کاموا و بند کفش. باقی راه رو آهنگ گوش دادم و با هر کدوم ضرب گرفتم. به درختها دست دادم. تند تند قدم برمیداشتم تا رسیدم به کوچهمون. قدمهام رو با ریتم آهنگ هماهنگ کردم و رقصیدم. همسایه بغلی دید ولی به روی خودم نیاوردم. این دنیا برای عجیب غریب بودن جای زیادی داره.