امروز هم دوباره دانشگاه تهران، کاپوچینو شکلاتی و کتابخونه ساختمون موسیقی. فکر کنم دارم به کاپوچینو عادت می‌کنم. مثلا قرار بود شروع هفته دیزاین تهران باشه ولی اتفاق خاصی نیفتاد. چندتا چیدمان تکمیل شده بود و تعداد بیشتری چیدمان اطراف هنرها چیده بودن. بد نبودن، ولی خیلی هم خوب نبودن. دست کم حالا می‌تونستم از توی اون لوله‌های بزرگ رد بشم. یکی از چیدمان‌ها آینه‌ها رو جوری کنار هم قرار داده بود که وقتی جلوشون می‌ایستادی، می‌تونستی خودت رو از زاویه‌های مختلف ببینی، انگار که توی اتاق کنترل دوربین‌های مداربسته باشی. داشتم از کتاب سیروصور نقاشی ایرانی فیش‌برداری می‌کردم که یه جمله‌اش باعث شد مکث کنم. یه متن از دست‌نوشته‌های مروبط به قرن سه میلادی به زبان عربی بود که توش درباره زندیقان (منظور مانویان) صحبت کرده بود. حدودا نوشته بود که دوست داره شور و اشتیاق مانویان رو موقع خرید کاغذ‌‌های سفید زیبا و مرکب‌های سیاه درخشان و تلاششون برای دستیابی به بهترین دست‌خط‌ها و چیره‌دست‌ترین خطاط‌ها رو ببینه. و می‌خواد که خودش هم پول خرج کنه و مصالح بخره و توی خرید کتاب دست‌و‌دلباز باشه تا علاقه و اشتیاقش رو به یادگیری نشون بده. چون به نظرش علاقه به یادگیری، نشانه شرافت نفس و رهاییش از انقیاد حسیه. حالا من کاری ندارم که واقعا اینطور هست یا نه، چیزی که توی گوشم زنگ زد این بود که ما فراموش می‌کنیم علاقه به یادگیری یه ویژگی خوب و پسندیده است. هزار سال پیش فکر می‌کردند نشانه شرافته. حالا کدوم ما میاد بگه حس خوبی به خودم دارم چون کنجکاوم و دوست دارم یاد بگیرم؟ به جاش نشستیم فکر می‌کنیم اگر به فلان مقدار از چیزی برسیم، موفق شدیم و خوشحال خواهیم بود. برای همین می‌خوام بگم که هرکی و هرکجا که هستید، اگر چیزی هست که دوست دارید یاد بگیرید یا دارید یاد می‌گیرید، دمتون گرم! بهتون افتخار می‌کنم و امیدوارم که شما هم بکنید. حتی مهم نیست که اون چیز رو تا آخرش یاد گرفتید یا نه، همین که علاقه‌اش درون‌تون هست، به نظرم برای اینکه به خودتون ببالید کافیه. امروز کمی باد میومد و هوا سردتر از دیروز به نظر می‌رسید. دوباره چای هلو یا جایگشت‌های متفاوت بیسکوئیت یا کوکی کنارش. آفتاب کم رمق عصرگاهی همچنان گرماش بیشتر از سایه بود. وسایلمون رو جمع کردیم و این بار از انقلاب برگشتیم. حساب کردیم دیدیم سی میلیون کابردی شبیه سه میلیون پیدا کرده. دیروز یکی ته ایمیلش نوشته بود take care. اصلا انتظارش رو نداشتم، همینجوری به صفحه خیره شده بودم. دو تا کلمه بیشتر کنار هم نبود. از این عبارت‌های کوتاهی که این خارجی‌ها قبل از امضای ته ایمیل‌شون میارن. فکر نمی‌کنم اونقدر برای طرف مهم بوده باشه، صرفا می‌خواسته از best استفاده نکنه و نشون بده یه کم اهمیت میده. برای منی اون موقع که داشتم جسم خسته‌ام رو از لای ملتی که به داخل واگن هجوم میاوردن می‌کشیدم بیرون، یه قوت قلب بود. برای همین امروز با اضطراب جوابش رو دادم و یکی از بدترین ایمیل‌هایی بود که نوشتم. کاش اینقدر برام سخت نبود با آدم‌های خفنی که یه حد زیادی تحسین‌شون می‌کنم ارتباط برقرار کنم. معمولا می‌خوام تاثیر خوبی روشون بذارم و اتفاقا عکسش می‌شه، ضعیف‌ترین ورژن خودم رو نشون می‌دم. اگر غم احمق می‌کنه و خشم احمق‌تر، ترس چقدر احمق می‌کنه؟ دوست نداشتم در ادامه این پست چنین چیزی بگم، ولی فکر کنم چاره‌ای نیست. این پست‌ها رو همونجوری می‌نویسم که به ذهنم میان.