آسمون در تمام طول روز گرفته بود. یک خاکستری دودی کثافتی که سقف آسمون رو کوتاه کرده بود. بدون قطره‌ای بارون. امروز هودی سیاه قدیمیم رو پوشیدم و مقنعه سیاهم رو رو سر کردم که از دبیرستان دارمش چون نمی‌خواستم حتی یک ریال دوباره خرج چنین چیز خفه‌کننده‌ای بکنم. برای الزهرا حتی انرژی ندارم تیپ بزنم. اونجا اونقدر انرژی می‌بره که ترجیح می‌دم توی هودی راحتم باشم و پشت ماسک. موهام از دیشب فر مونده بود و از مقنعه بیرون زده بود. با داداشم هم‌مسیر بودیم. اون گیشا پیاده می‌شد، من پل مدیریت؛ برای همین با هم رفتیم. موقع رد شدن از جلوی ساختمون طراحی، از پنجره نگاه کردم که دریچه پشت بوم بازه یا نه. این هوا می‌طلبید برم روی سقف بشینم و ساندویچ گاز بزنم. باز بود! بعدش رفتم کتابخونه و فهمیدم آسمون به زمین اومده چون ساعت کاری کتابخونه رو افرایش داده بودن. 8 تا 7! دیگه 3 بیرونت نمی‌کنن! باورنکردنی! قبل از اینکه برم بالا، یه تی‌بگ برای خودم انداختم و بیرون ساختمون کتابخونه وایسادم تا خنک بشه. روزهایی که الزهرا میرم اعصابم از قبل خرده و بی‌حوصله‌ام. به این فکر کردم که حسم بهش شبیه تهرانه. دوستش دارم چون توش بزرگ شدم و حالم ازش به‌ هم می‌خوره چون کدوم آدم عاقلی اینجا می‌مونه؟ اون هم وقتی همه غرایزت فریاد می‌زنن که دور شو، برو، فرار کن؟ خبره شده بودم به درخت‌های وسط محوطه. داشتن زرد می‌شدن، انگار پاییز تازه اومده. چند ردیف قفسه توی همکف کتابخونه هست که معمولا کتاب‌های دست دوم رو اونجا میذارن تا هر کسی خواست برداره. همیشه با دقت نگاهشون می‌کنم. امروز به مناسب هفته کتاب هر سه ردیف پر بود. یک سری چیزهای تخصصی خوب دیدم ولی بارم سنگین بود و نمی‌تونستم بیشتر بردارم. والدن رو برداشتم و محاکمه کافکا. کافکای عزیز. تا ظهر فیش‌برذاری کردم و بعد زدم بیرون. ساندویچ گرفتم و رفتم طبقه دوم ساختمون طراحی. از داخل طبقه دوم یک دریچه توی سقف هست که به پشت بوم راه داره. می‌خواستم از نردبون برم بالا که دیدم دوربین مدار بسته از همون گوشه دیوار زل زده بهم. مقاومت کردم که انگشت نشون ندم. عوضش مثل دانشجوهای خوب و نمونه همونجا دم پنجره ایستادم و ساندویچ رو خوردم. استاد راهنمام پایین ساختمون داشت بلند بلند با تلفن حرف می‌زد. اروم از پنجره فاصله گرفتم. دیگه نبایداین سمتی بیام و همون سمت کتابخونه بمونم  پکرتر از قبل رفتم سمت کتابخونه. کاپوچینو شکلاتی بدون شکر، خیره به در‌خت‌های پاییزی محوطه و گل‌های توی گلدون زیر نرده. آفتاب ظهر از پشت اون لایه خاکستری بی‌رمق می‌تابید. به این فکر کردم که بیرون اومدن باعث میشه فکر نکنم. نه اینکه کلا فکر نکنم، می‌دونم که می‌دونید چی می‌گم. کتاب‌های جالبی موقع گشتن بین قفسه‌ها پیدا کردم. چیزهای جدیدی بین منابعم بود که ربطی به کارم نداشت ولی از دونستنشون خوشحال شدم. فکر کن فردوسی باشی‌؛ نمیرم از این پس که من زنده‌ام که تخم سخن را پراکنده‌ام. هوای طبقات کتابخونه خیلی گرفته بود  پنجره‌ها رو نمی‌شه باز کرد و اونقدر فضا رو گرم می‌کنن که نمی‌دونی چیکار کنی. گاهی وقت‌ها اونجا که هستم حس می‌کنم دارم خفه می‌شم، یا اگر الان نرم بیرون و هوا بهم نرسه خفه می‌شم. ترسش رو احساس می‌کنم هر از گاه. به اجبار هودیم رو درآوردم تا کمتر احساس کنم که اگر نرم خودم رو نچسبونم به پنجره احتمالا اکسیژن کافی بهم نمی‌رسه. یکی لای کتاب تاریخچه کمیک استریپ یه برچسب گرافیتی گذاشته بود. برش داشتم. تا 6 نشستم و سه تا کتاب امانت گرفتم ببرم. دوست دارم توی تاریکی دانشگاه قدم بزنم. یک دنیای دیگه‌ای. ساکت و خلوت. با بی‌آرتی خودم رو از مدیریت رسوندم گیشا تا با داداشم با هم برگردیم. توی مترو بهم گفت این چه تیپیه زدی؟ جواب دادم الزهرا لیاقت تیپ زدن من رو نداره. گفت اینجا همه من رو می‌شناسن، یه ایستگاه نزدیکم نشو. بغض کردم ولی نه مثل اون دفعه. رفتم واگن بغلی سوار شدم و کتابم رو باز کردم خوندن. خط که عوض کردیم و دوباره توی یه واکن بودیم، شروع کر راجع به مسکاتی که قراره برای انجمن علمیَ‌شون بزنم صحبت کرد. می‌دونستم بر اساس پیش‌فرض ملت شخصیت رو مرد فرض می‌کنن. با اینکه اتفاقا جمعیت زیادیشون رو هم زن‌ها تشکیل می‌دن و اصلا مسکات خانم داشتن اتفاقا می‌تونه پیام مثبتی به جامعه هدف بده، اصلا وارد بحث جنسیت نشدم. بهش پیشنهاد دادم مسکات دانشگاه‌های خارجی رو نگاه کنه و گفتم شخصیت حیوانی چطوره؟ مثلا الزهرا طوطی سبز (شاه طوطی) داره. یا شهر تهران پرنده‌های بومی خودش رو داره. یا اصلا به حیوانات در خطر انقراض ایران فکر کرده؟ از حیوانات اساطیری ایران هم میشه استفاده کرد. خیلی خوشش اومد. با این ایده حتی لازم نبود درگیر حجاب بشیم. می‌شد یه مسکات بی‌جنسیت داشت. زنگ زد به یکی از هم‌انجمنی‌ها هم سریع گفت که روش فکر کنه. قطع که کرد، بهم گفت چقدر نگاهش جنسیت‌زده بود! هی می‌گفت من شخصیت این رشته رو مرد تصور کردم! خب کردی که کردی! خیلی برام جالب بود. من همون طراحی بودم که با ایده‌اش حال کرد و قراره مسکات‌شون رو بزنه. همونی که حاضر نشد باهاش توی یه واگن دیده بشه. تازه مقنعه‌ام سرم بود.