TW: Domestic abuse, Suicidal behavior, Emotional distress (none for me) 


یه توییت دیدم که باعث شد یه دیدار یادم بیاد. میخواستم همون‌ روز بنویسمش و ننوشتم. گاهی انگار توانایی نوشتن خارج از دسترسمه. اون توییت درباره این بود که طرف نمی‌دونست وقتی کسی گریه می‌کنه باید چیکار بکنه چون توی خانواده‌ای بزرگ ‌شده که فقط توی سال نو هم‌دیگه رو بغل می‌کنن. خنده‌ام گرفت. فکر می‌کنم توی چنین موقعیت‌هایی خوب نیستم. البته بهتر از قبل عمل می‌کنم ولی تا چند سال واقعا نمی‌دونستم باید چیکار کنم یا چجوری برخورد کنم. حالا اون خاطره چیه؟ اون روز که با پرتقال بعد از تقریبا یکسال (؟) رفتیم بیرون، توی طبقه دوم کافه تنها نشسته بودیم که یه دختر دیگه اومد و اون طرف کافه نشست. چهره و صداش من رو یاد یه آشنایی مینداخت که تازگی یه مسئله‌ای باهاش پیش اومده بود و دیگه با هم ارتباط نداشتیم. با مقنعه و شلوار بود، ولی همونجا جفت‌شون رو درآورد. لباسش بلند بود و زیر شلوارش جوراب شلواری نازک داشت. به جای مقنعه، یه روسری کوچیک بست و چتری‌هاش رو بیرون گذاشت. شاید هم مانتوش رو عوض کرد ولی یادم نمیاد، اون موقع داشتم از وافل توی بشقابم لذت می‌بردم. مطمئن نیستم ازمون چیزی پرسید یا نه، صرفا یادمه که شروع کرد سیگار کشیدن. من و پرتقال داشتیم درباره آهنگ گوش دادن و تمرکز کردن صحبت می‌کردیم که با کلمه کلیدی adhd وارد بحثمون شد. من اغلب دوست ندارم غریبه‌ها همینجوری سر بحث رو باهام باز کنن، چه برسه به اینکه وارد بحثم با یکی دیگه بشن. سعی می‌کنم از این کار دوری کنم چون به نظرم محترمانه نیست. حفظ ظاهر کردم. ازمون درباره رشته‌مون پرسید (حدس می‌زد من معماری می‌خوندم) و سن‌مون رو پرسید و تعجب کرد که ازش بزرگتریم. همینطوری سوال و جواب کرد تا اینکه شروع کرد داستان زندگیش رو از همون سر کافه تعریف کردن! موقعیت عجیبی بود. ما داشتیم وافل می‌خوردیم و اون سفره دلش رو پهن می‌کرد. یه کم کنجکاو شده بودم راستش رو بخواید ولی نه خیلی. گله داشت، از اینکه چرا پدرومادر ایرانی که خودشون از چیزی رنج بردن، همون رنج یا حتی بدترش رو سر بچه‌شون میارن. اگر حمایت نمی‌کنن، نکنن، چرا جلوی پاش سنگ می‌ندازن؟ جزئیات یادم نیست، ولی یادمه که توی سن کم، شوهرش داده بودن به یه آدمی که هم سن باباش بود. و هر موقع دامادش میومد خونه، مادره با مرده لاس می‌زده. یک (دو؟) سال می‌گذره و با خودکشی ناموفقی که داشت بالاخره خانواده رو مجبور می‌کنه طلاقش رو بگیرن. یه خواهر کوچک‌تر هم داشت که ازش مراقبت می‌کرد. رشته‌ای که دوست نداشت قبول شده بود دانشگاهی که دوست نداشت و یه شهر دیگه وسط ناکجاآباد بود. انصراف داده بود، دوباره کنکور داده بود، دوباره انصراف داده بود. می‌گفت اینقدر اذیتم کردن که دیگه از خونه رفتم و پانسیون زندگی می‌کرد. حتی آدرس رو هم بهشون نداده بود. کار می‌کرد که خرج پانسیون رو دربیاره و با این حال هر از گاه از حقوقش خرید می‌کرد و برای خواهر و مادرش می‌برد. می‌گفت دوباره درس خونده و حالا مدتیه که توی کانون وکلای دادگستری تحصیل می‌کنه. سیگارش تموم شده بود و گریه می‌کرد. سعی می‌کردم دلداریش بدم. پرتقال بیشتر زمان رو ساکت بود. می‌گفت خوش به‌حالتون که دوستید. من هیچ‌کسی رو ندارم، اونقدر ندارم که دارم با دوتا آدم غریبه توی کافه دردِ دل می‌کنم. نمی‌دونستم دیگه چی بگم. گفتم بغل می‌خوای؟ بلند شد و وسط کافه بغلش کردم. آخرهای صحبتش می‌گفت که تراپی رو امتحان کرد ولی به نظرش چیزی نبود که تراپیستم بخواد بهش بگه. به جاش منظم مدیتیشن می‌کنه و سعی می‌کنه با خودش ارتباط برقرار کنه. در ادامه گفت داستان می‌نویسه، الهام گرفته از زندگی خودش، برای دخترها و زن‌های ایرانی که هرروز دارن همه‌جوره می‌جنگن. امید داشت که تمومش کنه و فکر می‌کرد داستانش می‌گیره چون چیزیه که خیلی‌ها درکش می‌کنن. چیزی که ازش نخونده بودم، برای همین فقط تشویقش کردم. نمی‌دونم داستانش رو تموم کرده یا نه، یا اون داستان اصلا روزی منتشر می‌شه یا نه، ولی دلم می‌خواست داستان دیدن خودش رو اینجا منتشر کنم. وافل‌مون تموم شده بود. برای هم‌دیگه آرزوی موفقیت کردیم و رفتیم. پرتقال توی خیابون بهم گفت که خوشحاله من اونجا بودم و صحبت کردم، چون در غیر این صورت خودش احتمالا تمام مدت فقط ساکت نگاهش می‌کرد. جالب بود برام، از نظر خودم احتمالا خیلی رباتی به نظر می‌رسیدم. این هم از این.