این روزها نمیتونم با خودم بشینم. نمیتونم بشینم و به خودم فکر کنم. نمیخوام با مغزم تنها باشم. نمیخوام حرکت ذهنم رو کند کنم تا بتونم بنویسم. نمیخوام مغزم رو روی کاغذ بیارم. دائم فرار میکنم. حتی وقتی ایستادهام، مغزم رو تنها نمیذارم؛ به آهنگ و پادکست و کتاب و هرچیز دیگهای که بتونم گیر بیارم چنگ میزنم. نمیخوام فکر کنم. در واقع، نمیخوام به خودم فکر کنم، وگرنه که جریان فکر کردن هیچوقت متوقف نمیشه. نمیخوام اون ملحفه سفید رو کنار بزنم و زیرش رو ببینم.