بعد از هر بار کمیک زدن احساس میکنم یه بخشی از مغزم رو استفاده کردم و تموم شده. کارخلاقه واقعا سخته. هر سری یه کم از مغزم رو از دست میدم.
بعد از هر بار کمیک زدن احساس میکنم یه بخشی از مغزم رو استفاده کردم و تموم شده. کارخلاقه واقعا سخته. هر سری یه کم از مغزم رو از دست میدم.
اینکه میتونم ببینم چه جاهایی هنوز اونقدر بالغ نشدم، خوبه. اینکه میتونم بفهمم چه بخشهایی از وجودم به رشد بیشتری نیاز دارن، خوبه. اینکه ادمهایی رو دارم که این مسئله رو یادم بندازند، خوبه. یاد گرفتن، از همینجا شروع میشه.
نیم ساعت پیش داشتم به هری که توی پذیرایی روی یکی از مبلها لم داده بود التماس میکردم که بیاد و پیش من بخوابه. همه خواب بودند و خونه تاریک بود. هر از گاه نور سفید برق فضا رو روشن میکرد و دوباره تاریک میشد. بعد صدای رعد میاومد که هربار نزدیکتر میشد. حالا که مینویسم، هری اومده و بعد از اندازهگیریها و محاسبات فراوان، خودش رو پایین پام جا کرده. احساس وزنش روی پتو و چسبیده یه ساق پام، خیلی برام خوشاینده. دوست میداشتم که بغلش کنم و بخوابم؛ ولی همین که امشب اینجاست و نه روی مبل، به اندازه کافی خوشحالم میکنه. مهم نیست که پاهام خواب برن یا خودم خوابم نبره، کوچکترین حرکتی که باعث بشه هری از جاش بلند بشه، ممنوعه.
چند وقت پیش داشتیم با بچهها درباره اینکه یک سری چیزها در زمان خودشون انتخاب طبیعی و درستی بودند صحبت میکردیم. مثلا اینکه همه میدونند پرخوری عصبی در بلند مدت بسیار آسیبزاست؛ ولی در زمان خودش، انتخاب طرف به جای خودکشی بوده. "یا غذا بخور یا بمیر". به نظرم خیلی مهمه ببینیم انتخاب طرف بین چی و چیه. یک دفعهای نمیشه از این انتخاب به یه انتخاب مثل "یا برو بدو یا مراقبه کن" رسید. خصوصا وقتی که زورت هم به تغییر یا ترک محیط نمیرسه.
عادت دارم زود به زود فضای گوشی و لپتاپم رو مرتب و خالی کنم. خیلی از فایلها رو پاک میکنم و باقی رو توی هاردم میریزم. گاهی این وسط، اشتباهی پوشههایی رو پاک میکنم که اتفاقا لازم دارم. امروز فهمیدم پوشه موسیقیم رو پاک کردم، کامل، بدون حتی یک دونه آهنگ؛ اون هم درست وقتی که فکر میکردم دیگه دارم به اون آرشیوی که توی گوشی قبلیم داشتم نزدیک میشم. به اندازه اون وقتی که نوجوون بودم و دوتا هارد رو با فایلهای خودم و عکسهای خانوادگیمون فرمت کردم ناراحت نیستم، ولی باز هم فکرش از لحاظ روانی خستهام میکنه. دلیلش هم اینه که من همیشه از این گوشی به اون گوشی، از این کامپیوتر به اون لپتاپ جا به جا شدم و هر بار مجبور شدم از اول آرشیو موسیقیم رو درست کنم. کاش از اول همه رو توی فضای ابری ذخیره میکردم! الان خوشحالیم اینه که دست کم اکانت اسپاتیفایم آرشیو نسباتا خوبی داره و اگر حساب ویژه بخرم، میتونم دوباره همهشون رو داشته باشم. هرچند بدون موسیقی میشه سر کرد ولی برای من که روزم رو توی دنیاهای مختلف میگذرونم، مقداری سخته.
چند وقت پیش بهم گفت بریم بیرون، کافهای جایی، میخوام راجع به یه مسئلهای باهات صحبت کنم. کافه نرفتیم؛ ولی شروع کردیم همینجوری با ماشین توی اتوبان صدر و خیابون شریعتی دور زدن. هشت شب بود، من رانندگی میکردم و اون حرف میزد. مسئلهاش رو که گفت و دربارهاش صحبت کردیم، یه کم فضا بینمون آرومتر شده بود، شاید یه کم نزدیکتر، هرچند حرف زدن اسونتر نشده بود. بهم گفت دعا میکنه از اینجا نرم. ازش پرسیدم چرا؟ گفت ما دوستت داریم خب، من دوستت دارم و برات دعا میکنم همیشه. پرسیدم چی این رو دوست داری آخه؟ نفهمید منظورم چیه. جفتمون یه کم گریه کردیم و بابت گذشته معذرت خواستیم. با خودم میگم چی میشد اگر میتونستم اون لحظههای خالصانه رو همیشه نگهدارم.
You wake up in the Middle East and think you're just a joke to the gods.
توی زندگیم اونقدر هم به دنبال هدف خاصی نبودم. قبلا هم اینجا نوشتم که مشکلم در واقع بیهدف بودنه و چیزی نیست که من رو اونقدر دنبال خودش بکشونه. میتونم بگم هدفم، پیدا کردن هدف بود (هست؟). به خودم میگم اگر یک روز اون هدف رو پیدا کنم، از همه چیزم براش مایه میگذارم و همه تلاشم رو براش میکنم (واقعا؟). هنوز که پیداش نکردم. با این وجود، چیزهایی بوده خواستم یا به سمتشون متمایل بودم. فکر میکنم برای کسی مثل من، همین که تونستم خودم رو نزدیک و توی مسیرشون نگهدارم و دستاوردهایی داشته باشم، به اندازه کافی خوب بوده. شاید همه تلاشم رو نکرده باشم؛ ولی در همون حد که میخواستمشون، براشون تلاش کردم. حالا چه فایده داره این آدم، خودش رو با بقیه مقایسه کنه؟ اگر قرار باشه تغییری هم اتفاق بیفته توی کسی که هستم، یک شبه نمیفته. تنها کاری که میتونم بکنم، همینه که باز خودم رو با چیزهایی که جذبم میکنند در ارتباط نگهدارم و پیش برم. شاید یک روز، من هم اون هدفم رو پیدا کردم. شاید هم نکردم. بالاخره راه همینه، حالا یا یه کم بالاتر، یا یه کم اونورتر. شاید هم رفتم و نبود، هنوز که پا دارم.
+ این هفته که تموم بشه، سیگار سوم رو میخرم. دیگه وقتش رسیده.