.

عکس‌های دوستام رو نگاه می‌کنم که به خارج از کشور مهاجرت کردن. هم خوشحال می‌شم و هم غصه‌ام می‌گیره، که حالا می‌تونن بیشتر جوری باشن که دلشون می‌خواد. می‌تونن بدون دغدغه لباس‌هایی رو بپوشن که دوست دارن. حالا بیشتر به خودشون شبیهن. حالا بیشتر خودشونن. همگی زیبان و وقتی جورین که دلشون می‌خواد و به خودشون نزدیک‌تره، زیباترینن. دوست‌داشتنی‌ترین عکس‌هاشون رو ذخیره می‌کنم. و غصه‌ام می‌گیره که چنین چیز ساده‌ای رو، اینجا نمی‌تونستن داشته باشن. و خیلی‌های دیگه هم نمی‌تونن. و خیلی چیزهای ساده دیگه‌ای رو. چیزهای سخت‌تر و بزرگتر بماند. 

  • نظرات [ ۰ ]
    • سه شنبه ۲۵ تیر ۰۴

    .

    بابا گفت اگر برای ترس می‌خواید برید، نمی‌خواد برید. اگر می‌خواید همینجوری برید چون خسته شدید، برید. مجبور شدم بلند توی خونه بگم که نترسیدم، ولی عقل حکم می‌کنه خودت رو از خطر دور کنی. داشتم فکر می‌کردم چرا همچین مکالمه‌ای باید توی چنین موقعیتی شکل بگیره؟ و بعد یادم افتاد که خب، چه انتظاری داشتم؟ 

    ساعت چهار صبح بود. برادر توی ایوون بغلم کرد و گفت خودت خوبی؟ ما باید به خودمون مسلط باشیم که بتونیم بقیه رو آروم نگه داریم. به خودم مسلط بودم. گفت بابا ما رو قوی و نترس بار آورده. 

    .

    میگه"الکی الکی جنگ شد." نه نشد. این نتیجه سال‌ها نکبت این حکومت بود. این نتیجه همه آرمان‌های پوچ و بی‌عقلی‌هاشون و فدا کردن مردم و منابع این سرزمین برای همون آرمان‌ها بود. این نتیجه تصمیم‌گیری و لجبازی‌های کودکان سه ساله بود. دنیا با روابط علی معلولی کار می‌کنه، نه با موهومات. 

  • نظرات [ ۰ ]
    • شنبه ۱ تیر ۰۴

    .

    صبح ساعت 6 بابا بیدارم کرد و گفت: "اسرائیل تهران رو زده و شما هنوز خوابید؟" نترسیده بودم. سریع از جا بلند شدم: "بابا جدی می‌گی؟ اگر زده چرا زودتر بیدار نکردی؟" و گوشیم رو برداشتم تا بررسی کنم. درست بود. از حدود سه تا خود صبح زده بودند و همچنان خبر جاهای دیگه میومد. نترسیده بودم. تمام روز کارهام رو انجام دادم، کیف اضطراری آماده کردم و اسم‌ها رو خوندم. اروم بودم، خیلی آروم، آرومتر از چیزی که فکرش رو می‌کردم توی چنین موقعیتی باید باشم. یک دفعه‌ای به خودم اومدم و دیدم احساس رضایت می‌کنم. خوشحال نبودم، ولی راضی بودم. یک‌جور رضایت که فکر نمی‌کردم تا  سال‌ها، تا آینده‌‌های محال احساسش کنم. احساس غریبیه، اینکه از کسی که بهت حمله می‌کنه بیشتر مطمئن باشی تا کسی که قراره ازت دفاع کنه. توی هیچ داستانی چنین چیزی ندیده بودم، نخونده بودم. "خاورمیانه". آروم بودم و نگران؛ نگران دوست‌هام که به یه نقطه امن برسند. اما بیشتر در حس رضایت خلاصه می‌شد. رضایت از اینکه زنده بودم و تونستم این روز رو ببینم، روزی که نشون داد همه حرف‌هاشون باد هوا بود، روزی که بالاخره بقیه مردم هم می‌تونستن ببینند چقدر فلج بودند و حقیقت زیر همه حرف‌های پوچشون معلوم شد.

  • نظرات [ ۰ ]
    • شنبه ۱ تیر ۰۴

    .

     تا یکشنبه یا من تموم می‌شم یا این کمیک. هر روزی که می‌گذره، حد کار کردنم رو بیشتر می‌کنم. ما را به سخت‌جانی خود این گمان نبود. امیدوارم بعدش از هم نپاشم. 

  • نظرات [ ۰ ]
    • جمعه ۱۷ خرداد ۰۴

    .

    - گفتن صد نفر می‌شن، پس چرا صندلی‌ها کمن؟

    + شاید توی فواصل مختلف جاهاشون رو عوض می‌کنن.

    - همیشه اینقدر باهوش بودی؟

    + اینطوری نگو.

    - چرا؟ ناراحت می‌شی؟

    + آره.

    - اینکه از حرفام ناراحت میشی مشکل خودته. روی خودت کار کن.

    + ... (نیم ساعت آینده تلاش می‌کند گریه نکند) 

  • نظرات [ ۱ ]
    • سه شنبه ۱۴ خرداد ۰۴

    .

    انسان‌هایی که در لحظه‌های سخت، تصمیم درست رو می‌گیرند و پای عواقبش می‌ایستند، بسیار ستودنی‌اند.
  • نظرات [ ۲ ]
    • يكشنبه ۱۲ خرداد ۰۴

    .

    امروز فقط بخت باهام یار بود و برق نرفت، وگرنه تا الان موهام رو کنده بودم. یک روز بالاخره همه سیستم اکادمیک اینجا رو به آتیش می‌کشم. مرگ بگیرید با این سایت‌های روی اعصاب و کند و داغون‌تون که وقتی کارشون داری به درد هیچ‌جا نمی‌خورن. خدایان، از گلستان و ایرانداک و گنج و سجاد و هر سایت دیگه‌ای که دارید متنفرم. هر موقع لازمشون دارم کار نمی‌کنن. خودتون و همه زیرساخت‌هاتون برید به جهنم. این تابستون دفاع می‌کنم و خودم رو از این دلقک‌خونه می‌کشم بیرون. از ***** کمترم اگر این تابستون دفاع نکردم.

  • نظرات [ ۰ ]
    • چهارشنبه ۲۵ ارديبهشت ۰۴

    .

    این هفته فهمیدم که کار خونه رو فعالیت مفید به حساب نمیارم. توی ذهنم، اگر کل روز کارهای خونه رو پیش‌ برده باشم، باز فکر می‌کنم productive نبودم. 

  • نظرات [ ۰ ]
    • يكشنبه ۱۵ ارديبهشت ۰۴

    .

    صدای رعد میاد و لبخند می‌زنم. اینجا چندتا پله می‌خوره به بالا به حیاط و گل و گیاه و درخت انارش. دم در نشستم و به بالا نگاه می‌کنم. چک چک بارون شروع شده و بوی نم توی هوا پیچیده. مید‌ونم بارون‌های بهاری عمر کوتاهی دارن، برای همین منتظر می‌مونم تا آخرین قطره‌های هم ببارند. هوا خاکستری و گرفته است و گل‌های نارنجی انار توی باد جا به جا می‌شن. به این فکر می‌کنم که دلم نمی‌خواد به خونه برگردم. صدای گردش چندتا بادخورک میاد. دوباره اون وقت از ساله که بادخورک‌ها تند و تیز توی آسمون دم طلوع و غروب خورشید توی هوا سر بخورند. برای نمیدونمین بار با خودم می‌گم کاش یه پرنده بودم، یا یه درخت. دلم می‌خواد تا جایی که می‌تونم از خونه دور بشم، ولی می‌دونم فعلا جایی رو جز اونجا ندارم. بارون بند میاد و دوباره شدت می‌گیره. بند میاد و دوباره شدت می‌گیره. آسمون همچنان می‌غره. فکر می‌کنم که خالی‌ام. فکر می‌کنم که چیزی درونم نیست که بخوام نشون بدم. فکر می‌کنم که کارم به اندازه کافی خوب نیست. فکر می‌کنم که درس‌ها رو به خوبی یاد نگرفتم. فکر می‌کنم که قدرت ندارم مقابل این صداها بایستم. فکر می‌کنم که کاش می‌شد فکر نکنم. یا دست کم گریه کنم. نه این می‌شه و نه اون. آسمون همچنان می‌غره و بادخورک‌ها سر می‌خورند. فکر می‌کنم که چقدر الکی می‌خندم. خیلی از مواقع واقعا واکنشی ندارم که نشون بدم و در جواب خیلی چیزها فقط می‌خندم. فقط می‌خندم. آیا چون نمی‌دونم چه واکنشی نشون بدم یا نمی‌تونم واکنشی نشون بدم، خندیدن رو انتخاب کردم چون از لحاظ اجتماعی با بازخورد بهتری رو به رو می‌شه؟ آسمون نمی‌باره و سر و صدای مردم از توی کوچه دوباره بالا می‌گیره که احتمالا ازش به یه سقفی پناه برده بودند. بعضی روزها می‌تونم توی بدنم راحت باشم و خیلی وقت‌ها هم نه. بعضی‌ روزها توی بدنم جا نمی‌شم. این روزها دوباره احساس می‌کنم پشت گردنم چیزهایی قراره بیرون بزنند، همون نقطه دردم. حالا باد شدت گرفته و طوفانی به پا کرده. در‌ها با صدای بلند کوبیده می‌شند. امیدوارم شکوفه‌های انار قوی باشند و روی شاخه باقی بمونند. دوباره به درون خودم خم شدم. یک‌جا یک‌ گوشه از خودم جمع شدم. یه دنیای کوچیک، خیلی کوچیک، فقط به اندازه خودم. حالا آسمون واقعا خشمگینه. منم همینطور. انگار خشم محرک منه. برای یک مدت می‌سوزم و بعد خاکستر می‌شم. طول می‌کشه تا دوباره چوب تازه پیدا کنم و بسوزونم. شاید هم یک روز دیگه نتونستم شعله بکشم و یک تکه چوب سوخته باقی موندم. باد شلاق می‌زنه و دونه‌های بارون رو تا این پایین میاره. صدای رعد آژیر دزدگیر ماشین‌ها رو بلند می‌کنه. لبخند پهن‌تری می‌زنم.


  • نظرات [ ۳ ]
    • يكشنبه ۸ ارديبهشت ۰۴

    .

    چرا می‌خوای همه چیز رو به تنهایی به دوش بکشی و انتظارات غیرواقعی می‌سازی که بعد بخوای از اضطراب بری یه گوشه فلج بشینی و نتونی بلند بشی؟ چرا کمک نمی‌خوای؟ واقعا چرا از اول درخواست راهنمایی و کمک نمی‌کنی؟ هیچ آدمی تنهایی به جایی نرسیده، تو چرا می‌خوای تنهایی کوه رو یک‌جا حمل کنی؟

  • نظرات [ ۰ ]
    • سه شنبه ۲۷ فروردين ۰۴
    آرشیو مطالب