.

Stop taking me away from me.

.
اینکه در فیکشن از یه شخصیتی خوشم میاد به این معنی نیست که در واقعیت هم ازش خوشم میاد یا می‌تونم تحملش کنم.

.

باید ازت تشکر کنم که ورژن بهتری از چیزی که می‌تونستی باشی بودی؟ در حالی که وظیفه‌ات بود؟ که توی اونم خوب نبودی؟

.

Break the fucking cycle!

You changed me for good. 

  • نظرات [ ۰ ]
    • سه شنبه ۲۶ شهریور ۰۴

    روز ششم

    ازم خواست از همه چیزهایی بنویسم که اتفاق نیفتادن، ولی به نظرم خیلی ظالمانه بود. چطور می‌تونم از همه چیزهایی بنویسم که اتفاق نیفتادن؟ همه‌اش؟ تمومی نخواهد داشت، اون هم وقتی به صورت روزانه تلاش می‌کنی به جاش به چیزهایی فکر کنی که اتفاق افتادن و ممکنه اتفاق بیفتن؛ چون هنوز کلی از زندگیت رو پیش رو داری. به خیلی‌هاش فکر کرد و همین باعث شد که بین این نوشته‌ها وقفه بیفته. برای همین، می‌خوام درباره چیزیکه اتفاق افتاد صحبت کنم: کیک. کیک بی‌نظیره. تنها چیزی که روز تولدم می‌خوام کیکه. می‌دونی؟ انگار بعد از گذروندن یکسال، این غنیمتیه که برای خودم به دست آوردم و می‌تونم بدون عذاب وجدان براش خوشحال باشم و ازش لذت ببرم. چی بهتر از کیک تولده؟ روز بعد از تولد که می‌تونی برای صبحونه کیک بخوری! 

  • نظرات [ ۰ ]
    • دوشنبه ۴ شهریور ۰۴

    .

    If I think enough about anything, I will eventually find a reason to hate myself.

    .

    به نظرم بیشتر مردم در نهایت معتاد یه چیزی هستن. من هم اعتیاد خودم رو انتخاب کردم.

  • نظرات [ ۰ ]
    • شنبه ۲ شهریور ۰۴

    روز پنجم

    سه شی که اگه کسی ببینه، می‌تونه روزم رو حدس بزنه؟
     لپ‌تاپ، قلم‌نوری و هدست.

     

    Solveig

    Nobody

  • نظرات [ ۱ ]
    • سه شنبه ۲۲ مرداد ۰۴

    روز چهارم

    من هنوز مطمئن نیستم که واقعا «این‌جا»م. کی به من اجازه داد اینجا باشم؟ کی به من اجازه داد ارشد بخونم؟ کی به من اجازه داد کمیک بزنم؟ کی به من اجازه داد بین این آدم‌ها باشم؟ خیلی وقت‌ها فکر می‌کنم یه اشتباهی شده. الانه که پرده‌ها رو کنار بزنن و بگن نمایش تموم شد! ما می‌دونیم زیر ماسکت چیه! وقتشه برش داری. و بعد برش دارم و نشون بدم که چه چیزی زیر اون ماسکه. اگر هیچی زیرش نباشه کمتر اذیت می‌شم تا اینکه بفهمم به همون زشتی‌‌ای بودم که همیشه سعی کردم مخفیش کنم. و بعد هم دیگه اجازه نداشته باشم اینجا باشم. چرا باید داشته باشم؟ سعی می‌کنم بهش فکر نکنم. سعی می‌کنم به خودم بگم اگر اینجا هستم، حتما دلیلی داره. اگر تونستم اینجا باشم، حتما به اندازه کافی خوب بودم. پس اگر همه تلاشم رو بکنم انسان دیده بشم، اتفاقی نمیفته. اگر تلاش بکنم ناانسان رو نبینن، می‌تونم اینجا بمونم، می‌تونم بخشی از چیزی باشم. پس اگر ادامه بدم، اگر ادامه بدم، و ادامه بدم، بالاخره... . 

     

    Solveig

    Nobody

    Omoide

  • نظرات [ ۲ ]
    • دوشنبه ۲۱ مرداد ۰۴

    روز سوم

    من یادم می‌ره که زمان قراره بگذره، نه اینکه بمونه. هرچقدر به زادروزم نزدیک‌تر می‌شم، بیشتر برام اتفاق میفته. وسط طراحی یا خوندن یا قبل از خواب یک‌دفعه‌ای یادم میفته که قراره یک‌ روز بمیرم. و هرروزی که می‌گذره، قدم به قدم به سمت اون روزی می‌رم که نمی‌دونم کی قراره باشه. فکر می‌کنم از خود مرگ اونقدر نمی‌ترسم؛ چون وقتی نیست بشم، دیگه چیزی نیستم که بخوام درکی از نبودن داشته باشم. مرگم برای بقیه اتفاق میفته. ولی فکر تموم شدن زمانم من رو می‌ترسونه. تا وقتی زنده‌ام، احتمال انجام دادن کارهام رو دارم؛ وقتی بمیرم، همه این احتمالات صفر می‌شن. به این فکر می‌کنم که زمان کافی دارم؟ تا اون موقع کارهایی که دلم می‌خواد رو انجام دادم؟ کتاب‌هایی توی لیستم رو خوندم؟ جاهایی که می‌خواستم رفتم؟ آیا مفید بودم؟ آیا چیزی به این دنیا اضافه کردم؟ باز فکر داستانم میفتم. تا اون موقع داستانم رو تموم کردم؟ هفته پیش درباره مرگ شخصیت‌هامون توی بازی D&D حرف می‌زدیم. اگر از قبل بازی با بازی‌گردان هماهنگ نکرده باشی که شخصیتت رو نکشه، احتمال داره شرایط طوری پیش بره و شخصیت تصمیم‌هایی بگیره که به مرگش ختم بشه. بچه‌ها می‌گفتن دوست ندارن شخصیت بمیره وقتی داستان شخصیت‌شون هنوز تموم نشده یا نیمه‌کاره است. به شخصیت خودم فکر کردم. دیدم اونقدر ناراحت نمی‌شه اگر بمیره و هنوز به همه چیزهایی که می‌خواد و خدایان تاس براش درنظر گرفتن نرسیده باشه. برگشت بهم گفت: "زندگی ناعادلانه است. همه چیز در طبیعت یک روز پژمرده می‌شه. حتی ستاره‌ها هم سقوط می‌کنن." شخصیتم از من عاقل‌تره. کاش بتونم یه روز به این حد از پذیرش برسم.  

     

    Solveig

    Nobody

    Omoide

  • نظرات [ ۰ ]
    • يكشنبه ۲۰ مرداد ۰۴

    روز دوم

    گاهی وقت‌ها حس می‌کنم یه بخشی از من داره تو یه جای دیگه زندگی می‌کنه. یادمه دبیرستانی که بودم، بدون اینکه بدونم یه مقدار شناخته‌شده بودم. البته، تا جایی که آدم بی‌حاشیه و ساکتی مثل من می‌تونست توجه کسی رو جلب کنه. به خاطر اون زونکنی بود که زیر بغلم می‌زدم و این‌ور اون‌ور می‌بردم. اون مدرسه کذایی فقط دو رشته ریاضی و تجربی داشت و سال اولی که وارد شدم، سال آخر بچه‌های انسانی بود. اون موقع فکر می‌کردم که اگر مدرسه‌مون انسانی داشت، تو سال آخر مدرسه‌ات رو عوض نمی‌کردی. اینطوری تمام اون تقریبا یک سالی که تقریبا دیگه هیچ‌ خبری ازت نبود، می‌تونست جور دیگه‌ای بگذره. می‌دونید، مردم معمولا چیزهایی که نمی‌تونن انجام بدن یا تاحالا تجربه‌اش رو نداشتن براشون جالبه و من هم Art kid اونجا بودم، خودم خیلی بعدتر فهمیدم. زونکنه رو هنوز دارم، پره از طراحی‌های سر کلاس و پشت برگه امتحان. بچه‌ها کارهام رو که می‌دیدن، بهم می‌گفتن خیلی شبیه خودتن! انگار یه بخشی از خودت رو توی کارهات می‌ذاری! و من هم با خودم فکر می‌کردم که اگر اینجوری باشه، بالاخره یک روز من هم تموم می‌شم. و گاهی که دیگه نمی‌تونستم کاری بکنم، با خودم می‌گفتم تموم شدم. هنوز هم می‌گم. چون هنوز هم به گذاشتن تکه‌های خودم توی کارهام ادامه می‌دم. اونها هم به زندگی توی دنیایی که خط‌هام براشون شکل دادن، به زندگی ادامه می‌دن. 

     

    Solveig

    Nobody

    Omoide

  • نظرات [ ۱ ]
    • شنبه ۱۹ مرداد ۰۴

    روز اول

    من با چیزهایی حرف می‌زنم که جواب نمی‌دن. مثلا... اون دوستم رو دم رودخونه یادته؟ چراغ راهنمایی قرمز چشمک‌زن سر سه‌راه. هرسری از اونجا رد می‌شدم بهش سلام می‌کردم و براش دست تکون می‌دادم. اون هم بدون توجه به من به کارش ادامه می‌داد. نمی‌دونم، شاید چشمک زدنش نوعی جواب دادن بود. حالا ته اون خیابون رو بستن و بن‌بست شده. ماشین‌ها دیگه نیازی به چراغ نداشتن. حالا خاموشه، مثل تو. حرف می‌زنم و حرف می‌زنم و جواب نمی‌دی. نیستی که جواب بدی. یعنی هستی، ولی نه جایی که من هستم. بهش که فکر می‌کنم، حتی قبل از رفتنت هم جواب نمی‌دادی. این من بودم که ساعت‌ها باهات حرف می‌زدم. یادته چندبار پشت سر هم خواب‌هایی دیدم که توش یه خطری نزدیک بود و اولین نفر میومدم با تو درمیون بذارم؟ و تو هم دست به سرم می‌کردی؟ بعدا فهمیدم که ذهنم می‌خواست بهم بگه تو نه تنها جواب نمی‌دی، بلکه حتی گوش هم نمی‌کنی. من در‌ وحشت خودم دربه‌در می‌زدم تا بهم گوش کنی، از بین همه ادم‌هایی که دست‌به‌سرم می‌کردن پیش تو میومدم و می‌گفتم ببین این هیولا اینجاست! ببین این یارو می‌خواد همه‌چی‌مون رو ازمون بگیره! و تو گوش نمی‌کردی. بقیه برام مهم نبودن، ولی تو چرا باورم نمی‌کردی؟ چرا من هنوز به حرف زدن باهات ادامه می‌دم؟ سیگار سوم رو دود نکردم. می‌خواستم دود کنم، بعد از اون تاتری که تنها رفتم، ولی فندکم گاز نداشت. سیگاره مچاله‌شده بود و بخشی از محتویاتش کف کیفم ریخته بود. سر کوچه دور انداختمش. چیکار می‌تونستم بکنم؟ به خودم گفتم خود تاتر یه قرار ملاقات بود، سیگار لازم نداشت. ولی الان فکر می‌کنم شاید باید برم یکی دیگه بگیرم. گذر کردن چقدر طول می‌کشه معمولا؟ چون من هی مراحل سوگواری رو از اول طی می‌کنم. الف بهم گفت اینکه هنوز اینقدر خشمگینم یعنی هنوز گذر نکردم. چطور می‌تونم خشمگین نباشم؟ وقتی هنوز دوستت دارم؟ اون بخشی از وجودم که ازت عصبانیه، اون بخشی نیست که ازت بدش میاد. و مسئله اینه که می‌دونم اون دوست داشتنه قراره تا مدت‌ها باقی بمونه. پس به خشمگین بودن ادامه می‌دم. به حرف زدن با چیزهایی که جواب نمی‌دن.

     

    سولویگ

    Nobody

    Omoide

  • نظرات [ ۴ ]
    • جمعه ۱۸ مرداد ۰۴

    .

    جالبی دیشب به این بود که اونی که آشنا دید، من بودم. یکی از همکلاسی‌های کارشناسیم رو دیدم که از وقتی کرونا اومد، دیگه ندیده بودم. بهم گفت چقدر تغییرات خوبی کردم و خوشحاله که این تغییرات رو می‌بینه. با اینکه توی کارشناسی از نزدیک هم‌دیگه رو نمی‌شناختیم، ولی شنیدن حرفش کمکم کرد گریه نکنم، در حالی که ثانیه به ثانیه داشتم مقاومت می‌کردم توی مغازه زیر گریه نزنم. هی به خودم می‌گفتم از این حرف‌ها زیاد شنیدی، باز هم خواهی شنید. خودت رو جمع کن. برام جالبه که همیشه چیزهایی که از خانواده انتظار داشتم بشنوم، از بقیه می‌شنوم. 

  • نظرات [ ۲ ]
    • سه شنبه ۱۵ مرداد ۰۴

    .

    تجریش خیلی شلوغه، بازوش رو گرفتم که راحت‌تر حرکت کنیم. 

    - من اینجا آشنا زیاد می‌بینم. روسریت رو سرت کن.

    + نمی‌خوام.

    - پس به من دست نزن.

    بازوش رو رها می‌کنم و عقب‌تر راه می‌رم. 

  • نظرات [ ۱ ]
    • دوشنبه ۱۴ مرداد ۰۴
    آرشیو مطالب