.

انگار دوباره درون خودم گیر کردم. هی میری درون، هی میری توی لایه‌های درونی‌تر، و بعد یک‌دفعه‌ای می‌بینی راه خروجی نیست. 

  • نظرات [ ۱ ]
    • جمعه ۱۱ مرداد ۰۴

    .

    اون روزی داشتم فکر می‌کردم کاش از اینی که هستم یا باهوش‌تر بودم یا احمق‌تر. یه جای وسطی گیر افتادم که نه می‌تونم با هوش از پس یه سری چیزها بر بیام یا دست کم مهارت ویژه‌ای بهم بده، و نه اونقدر احمقم که اصلا چنین مسائلی برام پیش نیاد و زندگیم رو بکنم. ولش کن اصلا، کاش درخت بودم، درخت! 

  • نظرات [ ۰ ]
    • دوشنبه ۷ مرداد ۰۴

    .

    پذیرفتن برابر نیست با بخشیدن و لازم هم نیست.

  • نظرات [ ۰ ]
    • سه شنبه ۱ مرداد ۰۴

    .

    می‌گم "دیگه نمی‌تونم" و دوباره می‌شینم سر کار. مغزم داد می‌زنه "دیگه نمی‌تونم" و یه خط دیگه می‌کشم. بدنم جیغ می‌کشه "دیگه نمی‌تونم" و یه لایه جدید می‌سازم. دیگه نمی‌تونم. دارم تموم می‌شم. هر ثانیه که می‌گذره با خودم در جنگم. 

  • نظرات [ ۰ ]
    • سه شنبه ۱ مرداد ۰۴

    اخراج افغانستانی‌ها

    خدایان رو شکر هر طرف این سرزمین رو نگاه می‌کنی نژادپرست و فاشیست ریخته که به جای حمله و اعتراض به ظالم، یقه مظلوم رو می‌گیره. ما با مردم افغانستان تاریخ، فرهنگ و زبان مشترک داریم، درد مشترک داریم، خاورمیانه رو به دوش می‌کشیم. سالیان ساله که خیلی از این مردم برای آبادانی این کشور زحمت کشیدند و دیگه هم‌وطن ما حساب می‌شن، در حالی که نظام جمهوری اسلامی مثل همیشه در بی‌کفایت‌ترین و فاشیستی‌ترین حالت ممکن باهاشون رفتار کرده و می‌کنه. این نظام به شهروندان خودش آزار رسونده و زندگی‌شون رو سیاه کرده، چه برسه به مهاجران که به اینجا پناه آوردند. اخراج افغانستانی‌ها از ایران یکی دیگه از اون کارهای کثیفیه که جمهوری اسلامی به لیست سیاه خودش اضافه کرد و انتظار دیگه‌ای هم از این مفسدان و نظام فشل‌شون نمی‌رفت. انگار آزار رسانی و زهر کردن زندگی برای بقیه درون این سرزمین حک شده. از تمام خانواده‌ام در هر دو سمت، کسی رو ندیدم که با اتهام‌ها و انگ‌هایی که به افغانستانی‌ها زدند مخالفت کنه. همین رو تعمیم بدیم به کل کشور، مشخص می‌شه چقدر دل این مردم چرکینه و فکر کردن پیش‌شون ارزشی نداره. بالاخره چنان حکومتی از دل همین مردم بیرون میاد. من امیدی به بیداری ملت غیور ایران ندارم، اما دوست می‌دارم که اگر زمانی آزادی سرزمین‌هامون رو دیدیم، دست در دست هم باشیم. شاید زمانی در آینده برسه که همه ما بتونیم با اعتماد و احترام بیشتری به هم‌دیگه زندگی کنیم. 

     

    سوداد

    سبزبیشه

    حقیقت‌طلب / و پست‌های آگاهی دهنده‌اش در آرشیو سپهرداد

     

     

    پ.ن: لطفا نظرات فاشیستی‌تون رو ببرید برای همدیگه نشخوار کنید. 

  • نظرات [ ۲ ]
    • چهارشنبه ۲۶ تیر ۰۴

    .

    از وقتی که یادم میاد، توی دنیای کتاب‌ها و فیلم‌ها و انیمیشن‌ها بزرگ شدم. همیشه دلم می‌خواست توی دنیای اونها باشم. دنیاشون رو می‌فهمیدم. فکر می‌کردم اونجا برای من جا هست. در حالی که توی دنیای اطرافم دست‌وپا می‌زدم و هنوز می‌زنم. انگار چیزهایی هست برای زندگی کردن توی این دنیا که من هرچقدر می‌گردم باز یه بخشیش رو پیدا نمی‌کنم یا نمی‌فهمم. دائم یاد می‌گیرم و باز کافی نیست. من برای فهم این دنیا، از اون دنیاها استفاده کردم و می‌کنم. موقعیت‌ها رو با موقعیت‌های پیش اومده توی داستان‌‌ها مقایسه می‌کنم. اتفاقاتی رو که برام میفته با توجه به شخصیت‌هایی که می‌شناسم درک می‌کنم، نه با آدم‌های اطرافم. یک چیزی که چند ساله فهمیدم اینه که حتی به خیلی‌ از این شخصیت‌ها حسودی می‌کنم. ممکنه شخصیت اونقدر بدبخت و بیچاره باشه که دیگه نشه بهش بیشتر از این بدبختی داد، اما باز هم بهش حسودی کردم. چون توی دنیای اون‌ها، دردهاشون و منبع دردهاشون و کاری که باید باهاش بکنن مشخصه. اهدافشون مشخصه. و تازه، برای دنیای اطرافشون یه کاری از دست‌شون بر میاد. ولی من با این درد و حالتی که نمی‌دونم چیه بزرگ شدم و هرچقدر از خودم می‌پرسم چرا، به نتیجه نمی‌رسم و نمی‌دونم دیگه باید باهاش چیکار کنم. I ran out of excuses why I am this way. نمونه‌اش سم وینچستر. نمی‌تونم بگم چندین بار آرزو کردم کاش سم بودم، با اینکه بلاهایی که سرش میاد چیزی از آدم باقی نمی‌گذاره. شاید امیدوار بودم که در موقعیت‌های مشابه بتونم مثل اونها عمل کنم، بهتر از خودم. به این فکر می‌کنم که از کجا مطمئنی اگر با چنین چیزهایی روبه‌رو می‌شدی، همون کاری رو می‌کردی که اونها کردن؟ نمی‌دونم. اینجا با درد خودم نشستم و سرم رو به دیوار می‌کوبم. 

  • نظرات [ ۰ ]
    • چهارشنبه ۲۶ تیر ۰۴

    .

    I'm so tired of dragging myself on the floor to finish a piece. 

  • نظرات [ ۰ ]
    • سه شنبه ۲۵ تیر ۰۴

    .

    مردم اغلب اول از یکی خوششون میاد و بعد برای اینکه چرا ازش خوششون میاد دلیل پیدا می‌کنن. به صرف اینکه برای بقیه کارهایی که دوست دارن انجام بدی، از تو خوششون نخواهد آمد. 

  • نظرات [ ۰ ]
    • سه شنبه ۲۵ تیر ۰۴

    .

    بدنم دیگه انرژی نداره. صبح‌ها به زور خودم رو از تخت بلند می‌کنم. مجبور می‌کنم خود رو که کارهای ضروری خونه رو انجام بدم، چون کس دیگه‌ای نیست که انجامشون بده. اون روزی دلم می‌خواست بهش بگم اینقدر من رو اذیت نکن! مگه نمی‌بینی به سختی خودم رو سرپا نگه داشتم؟ من تموم شدم. و به وقت نیاز دارم. ولی وقتی نیست و باید ادامه بدم. مغزم کش میاد و حرکاتم کند شده. مهم نیست چقدر بشینم پای کار، دستم از یه حدی سریعتر نمی‌شه. I'm running on empty. 

  • نظرات [ ۰ ]
    • سه شنبه ۲۵ تیر ۰۴

    .

    برق لب می‌زنم ولی تاثیری نداره. ناخن‌هام رو کوتاه کوتاه کردم. سه هفته‌ای می‌شه که ضروری‌ترین خریدم چسب زخمه. به انگشت‌هام چسب‌زخم می‌زنم تا جلوی خودم رو بگیرم، جلوی مغزم علیه بدنم. تا الان نسباتا جواب داده ولی جایگزینی براش ندارم. با خودم فکر می‌کنم شبیه چسب زدن روی روحمه. شیشه شکسته رو نمی‌شه با چسب نگه داشت، ولی این بهترینیه که الان دارم. از بعد اون دو ماه که سر اون کمیک نشستم و با هرچیزی خودم رو در حال کار نگه داشتم، دیگه نمی‌تونم شیرینی بخورم. دیدی شیشه مربا شکرک می‌بنده؟ انگار از درون شکرک زدم. الف یک سری گفته بود وقتی خشمت رو سرکوب می‌کنی و بروز نمی‌دی، تبدیل به افسردگی می‌شه. ولی نمی‌دونم وقتی هرروز اینجا و توی این بدن از خواب بیدار می‌شم، چطور می‌تونم خشمم رو خالی کنم؟ 

  • نظرات [ ۰ ]
    • سه شنبه ۲۵ تیر ۰۴
    آرشیو مطالب