You wouldn't wanna read my mind

فکر کنم یه چیزی حدود 5-6 ساعت خوابیدم. کلاه beanie آبی و بارونی سیاهم رو پوشیدم، امروز پسر جنگجوی آبی بودم. فکر نمی‌کردم نتونم تنهایی از پسش بر بیام ولی احتیاط حکم می‌کرد تنها نرم. نه و نیم با آمایا رفتیم ایستگاه میدون فردوسی، خروجی جنوبی. قرار بود جلوی برج تجارت جهانی دلال‌ها رو پیدا کنیم ولی همین که پامون رو از مترو گذاشتیم بیرون دیدیم همینجوری کنار خیابون وایسادن با ارزهای مختلف دست‌شون. اسون‌تر از چیزی بود که فکرش رو می‌کردم. خودشون دیگه می‌دونستن اغلب خرده دلار رو برای سفارت می‌خوان مشتری‌ها. دلاری 120 حساب کردن باهام، از قبل می‌دونستم قراره یه چیزی بین 120 و 130 باشه. مشخص بود بار اولمه. بهم گفتن پول رو گرفتی، می‌ذاری کیفت، تا نخوره، تا ارز رو هم نگرفتی پول نمی‌دی! کارت به کارت کردم براشون و برگشتیم داخل مترو. چند دقیقه بیشتر طول نکشید. رهسپار میدون انقلاب شدیم و دوباره کاپوچینو شکلاتی، کتابخونه موسیقی. داخل بخش پایان‌نامه‌ها دست کم پنج درجه هواش سردتر از بیرون بود. از این کارکنان/مسئولان کتابخانه بیزارم که فکر می‌کنن به واسطه کارشون مجازن که سکوت رو بشکنن. بلند بلند صحبت می‌کنن، می‌خندن، تلفن زنگ می‌زنن، گوشی‌شون زنگ می‌خوره و... . ناهار رفتیم سلف اساتید، سمت در غربی. سالن شیشه‌ایش قشنگ بود. هنرها مثل روز قبل در تکاپو بود و این سرزنده بودنش رو دوست داشتم. کلی چیدمان جدید برای هفته‌ی دیزاین آورده بودن. همه‌جا کلی آینه‌ پیدا می‌شه. از اینکه بازتابم توی تکه‌های اینه بشکنه خوشم میاد. امایا گفت چیزی ازمون مشخص نیست. جواب دادم هدف همینه. تا سه دوباره کتابخونه. ببینم چقدر می‌تونم به بهانه فیش‌برداری از زیر بار نوشتن در برم. دوباره چایی هلو. مشخصه این چایی رو فقط برای بوش می‌خرم. خوشی‌های زندگی کوتاهه، چیکار می‌شه کرد. با امایا تا خونه‌شون می‌رم. چندتا کوچه بالاتر از خونه‌شون یه پسر جوونی پشت ایستگاه اتوبوس روی خودش خم شده بود. به نظر بی‌خانمان نمیومد. صداش کردیم ولی بیدار نشد. حدس اینبود که شاید اوردوز کرده یا حالش خیلی بده. همه یه نگاه مینداختن و رد می‌شدن ولی ما وایسادیم، دوتا آقای دیگه هم ایستادن. امایا زنگ زد به اورژانس ولی با صدای یکی از اون آقایون چشم‌هاش رو باز کرد. توی حال خودش نبود، انگار نمی‌شنید یا نمی‌تونست حرف بزنه ولی خب در مرحله خطرناک نبود. یه کم حواسش جمع‌تر شد با صدایی که به سختی می‌شنیدیم تشکر کرد و گفت بریم. رفتیم خرازی بزرگ نزدیک خونه‌شون. کاموا خریدم، دقیقا همون رنگ‌هایی که می‌خواستم. حالا مونده بند کفش و شلوار راسته مشکی. دارم بر می‌گردم خونه که به موقع برسم تا بتونم شام آماده کنم. گفتم فراموش می‌کنم، دائم فراموش می‌کنم، حسش برام جوریه که انگار 365 روز سال هوا ابریه و حالا می‌بینی برای یک روز ابرها یه ذره کنار میرن تا چند بارقه نور برای مدت کوتاهی بتابه. پریروز هرچقدر صدا کردم جیرجیرک نیومد. اسم گذاشتن برای چیزها خطرناکه، چون از فردا فکر می‌کنی جیرجیرک کجا رفت؟ چی شد؟ حالا با این غذاهایی که براش خریدم چیکار کنم؟ من که از اول نمی‌خواستم. حالا به شنیدن میوهای بلند عجیبش عادت کردم. دیشب پیداش کردم، تواناتر از چیزی بود که فکرش رو می‌کردم. پریده بود روی قرنیز و رفته بود برای خودش دور دور احتمالا. شب یادم نره براش غذا ببرم. 

  • نظرات [ ۲ ]
    • دوشنبه ۲۰ آبان ۰۴

    I told you all along running away don't make you wrong

    صبح باید هفت و نیم بلند می‌شدم که به موقع برسم؛ اما چشم‌هام باز نمی‌شدن و بیست دقیقه توی تخت از این پهلو به اون پهلو شدم. هوا سرد بود و آخر سر در حالی که پتو مسافرتی رو روی کله‌ام کشیده بودم رفتم زیر چایی رو روشن کردم. هری از لای در اتاق رو‌به‌رو من رو دید می‌زد. خیلی کند صبحونه خوردم. مغزم هنوز بیدار نشده بود. این روزها تست غلات و کره بادوم‌زمینی از پایه ثابت صبحونه‌ها و عصرونه‌هامه. نئوتادین خوردم تا ببینم این نمناکی چشم‌هام بهتر می‌شه یا نه. بارونی سیاهم رو پوشیدم و زدم بیرون. توی مترو نتونستم جایی پیدا کنم که بشینم، تقریبا تمام طول مسیر با کانفیگ‌ها ور رفتم و آخرسر هم وصل نشدم. همزمان با آمایا رسیدم لاله. اون از من خواب‌آلود‌تر. از در شرقی رفتیم دانشگاه تهران، پردیس مرکزی. راه رو کج کردیم سمت ساختمون موسیقی. امایا مسیرش به طور ناخودآگاه به اون سمته با اینکه ساختمون خودش یه طرف دیگه است. چیزی که درباره موسیقی دوست دارم اینه که هرموقغ میری داخل می‌تونی از یه اجرای رایگان لذت ببری. هر سری دست کم یک نفر یه گوشه نشسته و داره ساز می‌زنه. یک سری سازه‌های بزرگ لوله‌ای شکل توی محوطه هنرها گذاشته بودن. از توشون رد شدیم و صدامون مثل تونل می‌پیچید. حس آلیس در سرزمین عجایب داشت یه کم. گویا بخشی از کارهای هفته دیزاین بود که از سه‌شنبه شروع می‌شد. نمی‌تونستم کاپوچینو شکلاتی رو توی اون هوا رد کنم، حتی با ریسک تپش قلب. رفتیم کتابخونه. صدای سازها از پایین میومد ولی آزاردهنده نبود، شبیه موسیقی متن اون زیر پخش می‌شد. بعد از ناهار رفتیم توی لاو گاردن نشستیم. گینکوها داشتن زرد می‌شدن. نصف نیمکت چوب نداشت و آفتاب مستقیم می‌زد توی چشمم. به این نتیجه رسیدیم که خود یعنی تنهایی. چون وجود دارم تنهام. ولی در تنهایی تنها نیستم. به این فکر کردم که من قبلا هم به این نتیجه رسیده بودم. حتی باهاش در صلح بودم، چطور شد که دوباره باهاش مشکل پیدا کردم؟ مهم نبود. حالا دوباره می‌دونستم. این تفاوت‌ها/محدودیت‌های خوده که من رو به وجود میاره. از تفاوت‌ها نترس. اگر همه یکی بشیم که دیگه خودی نیست، دیگه تویی وجود نداره. دوباره رفتیم کتابخونه و یه کم بعدش سالن رو بستن. میدان بز واقعا میدان بز بود. نقاشی‌های غار لاسکو روی دیوار. رفتیم مسجد، تنها جایی که می‌شد ولو شد. ماسکم رو عوض کردم و به این فکر کردم که چقدر خوشم میاد پشت ماسک باشم. یه لایه فاصله بین من و بقیه، زحمت فکر کردن به حالات چهره‌ام رو کم می‌کنه با اینکه اونجا هستن. توی دانشکده همه خیلی خوش‌تیپ و راحت بدون حجاب رفت و آمد می‌کردن و آدم رو به این فکر وامی‌داشت که چیزی جز آزار دادن نمی‌تونه پشت فضای الزهرا باشه. وگرنه که دانشگاه تک جنسیتی و این خفقان‌ با منطق جور در نمیاد. آزار میدن چون که می‌تونن. حالا تعمیمش بده. چای هلو بوش بیشتر از طعمشه. عصر دوباره رفتیم مترو. آخرین روزهای هفته تصویرسازی توی خانه هنرمندان بود و می‌خواستیم کارها رو ببینیم. توی مترو سه تا قطار وایسادیم. ما آدم اینکه خودمون رو جا کنیم نیستیم. امایا گفت یا راهی می‌سازیم یا سازی می‌راهیم. گفتم احتمال اینکه سازی براهم زیاده. هرروز به خرید ساز فکر می‌کنم ولی با این وضعیت اقتصادی تصمیم گرفتن برام خیلی سخته. گفت اگر تا ابد توی ایستگاه بمونیم چی؟ جواب دادم اشکال نداره، به امیور کبیر می‌پیوندیم. کاش من امیور بودم. نمی‌شه خود رو به وجود گربه‌ای تبدیل کرد؟ خود انسانی نمی‌خوام دیگه. لعنت، اصلا می‌خوام درخت باشم! قطار اومد و جا شدیم. تا خانه هنرمندان از طالقانی راهی نبود. گاهی به این فکر می‌کنم که واقعا فرق وجود داره بین کسایی که از ابتدا داشتن با یک چیزهایی می‌جنگیدن در حالی که یک سری دیگه لازم نبوده با این چیزها دست و پنجه نرم کنن تا عادی باشن. چیزهایی که ما نمی‌بینیم. چیزهایی که آدم‌ها شاید تا سال‌ها درباره‌شون حرف نزنن. شاید هیچ‌وقت نزنن. کارهای تصویرسازی خیلی بهتر از کارهای هفته نقاشی بودن. تعدادشون کمتر بود البته. کارهای نقاشی واقعا اعصابم رو به هم ریخته بود. نه که توی کارهای تصویرسازی کار بد یا بدون خلاقیت یا قدیمی نبوده باشه، ولی در کل کارهای بهتری این هفته داشتن. گالری رو با حس بهتری ترک کردم تا دفعه پیش. آثار دیجیتال هم بین‌شون زیاد بود، بر خلاف نقاشی که اصلا دیجیتال نداشت. چون نمی‌ذارن دیجیتال کار کنی. موجودات مضحکین، از یه طرف نمی‌ذارن دیجیتال کار کنی و از طرف دیگه می‌بینی می‌پرن بغل هوش مصنوعی. توی راه برگشت امایا گفت کارفرماهاش اسم کتابشون درباره بهداشت دندان کودک رو گذاشتن سنگ‌ها و لبخندها! باورت می‌شه؟ سنگ‌ها! رو کردم سمت آسمون تاریک و وسط خیابون داد زدم: خدایا! من رو تبدیل به گربه کن! بسه! از خنده‌های امایا بیشتر خنده‌ام گرفت. نفسم بالا نمیومد. خم شدم و دست‌هام رو روی زانوهام گذاشتم. امایا از اون طرف گفت چی شده؟ داری تبدیل می‌شی؟ جواب دادم کاش! و فکر کردم دارم اشک‌هام رو می‌خندم. از مترو که اومدم بیرون، اون کلاه قرمز رو خریدم. فروشنده گفت از پارسال مونده و نصف قیمت بقیه بهم داد. می‌مونه کاموا و بند کفش. باقی راه رو آهنگ گوش دادم و با هر کدوم ضرب گرفتم. به درخت‌ها دست دادم. تند تند قدم برمی‌داشتم تا رسیدم به کوچه‌مون. قدم‌هام رو با ریتم آهنگ هماهنگ کردم و رقصیدم. همسایه بغلی دید ولی به روی خودم نیاوردم. این دنیا برای عجیب غریب بودن جای زیادی داره. 

  • نظرات [ ۰ ]
    • يكشنبه ۱۹ آبان ۰۴

    You were just like me with someone disappointed in you

    صبح رفتم بیرون. شریعتی رو رفتم پایین تا رسیدم به دوراهی قلهک. هوا برای هودی یه کم گرم بود ولی خوشحال بودم که بالاخره هودیم رو پوشیدم. رفتم دارالترجمه و مدارک رو تحویل دادم. انجام دادن کارهای بقیه برام آسونتر از انجام‌ دادن کارهای خودم به نظر میاد. انگار چون اون وابستگی احساسی خودم به x وجود نداره، راحت‌تر می‌تونم انجامش بدم. امروز حتی راحت‌تر به تماس گرفتم! بعد هم رفتم صرافی‌های میرداماد رو گشتم. خرید و فروش دلار انجام نمی‌دادن. یکی هم که انجام می‌داد، خرده فروشی نمی‌کرد. امروز فهمیدم که هر یک دلار یه قیمت یک دلار نیست، بین دلار زیر 100 و بالای 100 فرق وجود داره و بعضی‌ها از گرفتن همین تفاوت قیمت سود می‌برن. مسیر رفته رو ناکام از خرید دلار برگشتم. چشم‌هام هنوز از حالت سرماخوردگی می‌سوخت. از مترو که بیرون اومدم، بین وسایل دست‌فروش‌های همیشگی اونجا نگاه کردم. یه کلاه beanie قرمز دیدم ولی علارغم میل باتنی نخریدمش. برای میز خونه یه سفره خریدم که به نظرم به رنگ‌های کاناپه‌ها و پرده‌ها میومد. این میز گرد خونه رو خیلی دوست دارم و موقع خریدش حضور داشتم. دلم می‌خواست برای خودم یه جایی می‌داشتم که وقتی خواستن میز رو عوض کنن، این رو بیارم پیش خودم. هنوز که همینجا زندگی می‌کنم متاسفانه. توی راه برگشت خریدهای خونه رو انجام دادم. توی مغازه چندتا از این بارهای کنجد عسلی عقاب برداشتم. خوراکی مورد علاقه جدیدم این‌هان. آهنگ گوش کردم و با درخت‌ها دست دادم. گرافیتی‌های بزرگ محبت و مهر دم مترو قلهک رو با رنگ خاکستری پوشونده بودن. رسیدم خونه، برای خودم شیرداغ با عسل درست کردم، صحنه‌های انیمه پونیو توی ذهنم پخش می‌شد. هرچند آلودگی واضح هوا یه لایه خاکستری روی دیدم می‌کشید، از راه رفتن احساس بهتری داشتم. گاهی بیرون رفتن از خونه برام خیلی سخت می‌شه و وقتی می‌رم و می‌بینم چقدر اسونه، تعجب می‌کنم. کاش هرروز به دلیل برای بیرون رفتن داشتم. یک وقت‌هایی از حرکت که میفتی، دوباره به حرکت افتادن سخت میشه، انگار اصطکاک زیادتر از قبل می‌شه. یک وقت‌هایی هم خیلی روون با انرژی جنبشی سر می‌خوری و میری جلو. بعدش رفتم جیمیلم رو باز کردم. سه تا ایمیل بود که باید جواب می‌دادم و همینطور داشتن خاک می‌خوردن. بعد از نوشتن‌شون احساس کردم یه باری از دوشم برداشته شد. سعی کردم این فکر رو عقب برونم که چه ایمیل‌های بدی نوشتم چون زبانم اونقدر مه می‌خوام خوب نیست. ناهار لوبیا خوردم و بعد به خودم اجازه دادم برم توی سرمای اتاق زیر پتو بخزم و به عنوان جایزه یه فن‌فیک شروع کنم. وسطش چایی آوردم و با کنجد بار خوردم. سردرد گرفتم و مثل هربار دیگه نمی‌دونم دلیلش چی می‌تونه باشه. این چند وقت موقع خوندن چندتا فن‌فیک یک چیزهایی درباره خودم فهمیدم که فکر نمی‌کردم از چنین رسانه‌ای قراره متوجه بشم. یک چیزهایی که هنوز ازشون ناراحت بودم و فکر می‌کردم مشکلم باهاشون حل نشده، و نشده بود. همینطور بعضی دیالوگ‌های شخصیت‌ها جوری به دلم نشستن که انگار مخاطب من بودم، بدون اینکه بدونم نیاز داشتم بشنوم‌شون. حالا دیگه بهتره پاشم، یه پاکت نامه دارم برای ساختن و نوشتن یک پست برای کانال تلگرام و به اشتراک گذاشتن دوتا پست دیگه. کاش می‌فهمیدم چرا اینقدر در معرض دید گذاشتن خودم سخت شده. یک موقعی خیلی آسونتر بود. حالا فقط می‌خوام خودم رو قایم کنم. تازگی فهمیدم یک بخش زیادی ازش به احساس شرم بر می‌گرده. یه حسی که نمی‌ذاره بتونم با خودم بشینم. برای روزهای آینده، چندتا کار جدید قراره انجام بدم و خوشحالم که خودم قراره انجامشون بدم. برای هرچیزی یه بار اولی هست دیگه. قراره برم و عجیب حرف بزنم و کاریش نمی‌تونم بکنم. مهم اینه می‌تونم کارم رو راه بندازم، احتمالا. 

  • نظرات [ ۱ ]
    • شنبه ۱۸ آبان ۰۴

    I hope you're dead cause how can you sleep at a time like this

    دیشب دارو خوردم و حدود 11 خوابیدم تا 7 صبح. صبحونه آماده کردم، دوباره دارو خوردم و از 9 خوابیدم تا 13. کلی چسبید. خیلی وقت می‌شد اینطوری نخوابیده بودم. این چند وقت خواب درست‌وحسابی نداشتم. دیر‌وقت و کم و سبک. دائم حس می‌کردم مغزم بیداره و استراحت نمی‌کنه. خسته‌تر از روز قبل بیدار می‌شدم. امروز حس کردم بالاخره یه کم استراحت کردم. خیلی دوست داشتم که خوابم اونقدر عمیق می‌شد که وقتی بیدار می‌شدم نمی‌تونستم چشمام رو باز کنم و دوباره بر می‌گشتم به وادی خواب. هوای خونه هم سرد بود و بیرون اومدن از زیر پتو رو سخت‌تر می‌کرد. پتو رو دور استخوان‌های دردناکم می‌پیچیدم و بیشتر توی تخت فرو می‌رفتم. هیچی تغییر نکرده، ولی دست‌کم مغزم اونقدر خمار بود که وقت نداشت به این چیزها فکر کنه و فقط خوابیدم. تاریک و بدون رویا. 

  • نظرات [ ۱ ]
    • چهارشنبه ۱۵ آبان ۰۴

    .

    تو کی هستی؟ چی تو رو تو می‌کنه؟ 

  • نظرات [ ۱ ]
    • سه شنبه ۱۴ آبان ۰۴

    .

    The answer is no. No they wouldn't. Now suck it up. 

  • نظرات [ ۰ ]
    • چهارشنبه ۸ آبان ۰۴

    شب‌ بخیر زینک

    کجا رفتی شازده؟ قرار بود بریم موزه مقدم. ماسک روباهت هنوز دست منه! فیلمت چی شد پس؟ مگه قرار نبود فیلمه رو توی شهر خودتون بگیری؟ نگفتی دی بهترین موقع است؟ دی دیگه نمیاد. هیچ وقت نمی‌شد فهمید داری شوخی می‌کنی یا جدی می‌گی. دروغ چرا، گاهی اعصابم رو هم خرد می‌کردی با این مدل حرف زدنت؛ ولی هرچی بودی، خودت بودی. دیوونه‌ی دوربین و فیلم و موسیقی. دوربینت و آلبوم عکست ازت جدا نمی‌شد. همیشه پشت دوربین بودی و آخر روز عکسی از خودت نداشتیم. اون روزی رو یادته توی گالری زیر عکس‌هایی که گرفته بودی عکس گرفتیم؟ با پیانوی اونجا برامون اینتراستلار اجرا کردی انگار آب خوردن بود؟ از استرس افتتاحیه گالری همه ماهیچه‌هات گرفته بود. یا اون روز که اتفاقی توی چاپ کهن پیدام کردی؟ "سلام نامتولد! چه دنیای کوچیکیه." اومده بودی یه آلبوم عکس جدید چاپ کنی. تازه داشتی رشته‌ای که دوست داشتی می‌خوندی! چی شد یک‌دفعه؟ لابراتوار 'حموم' رو قرار بود نشونم بدی! چرا نیومدم اجرای موزیکالت رو ببینم؟ از دیشب دارم از خودم می‌پرسم. چرا توی این مدت حالت رو نپرسیدم؟ از دیشب دارم از خودم می‌پرسم. دیگه دیره، دیگه خیلی دیره. متاسفم. هنوز چندتا از عکس و فیلم‌هایی که ازمون گرفتی هست. کلی دیگه هم بود که هیچ‌وقت برامون نفرستادی و حالا دارن یه جا خاک می‌خورن. کاش آرومتر رانندگی می‌کردی. با این عجله کجا داشتی می‌رفتی؟ دارم فکر می‌کنم اگر کیا اتفاقی اون پست رو نمی‌دید، کی قرار بود بفهمیم؟ یک هفته گذشت! هنوز عکس دوتا کمیکت رو دارم کاکا سیاه. کاش به یه چیزی باور داشتم، میدونی؟ از سر فوت بابا کلاهی، به این فکر کردم که شاید مردم فقط برای خودشون به آخرت فکر نکردن. شاید اون‌ها هم دلشون می‌خواست فکر کنن کسایی که از دست دادن، به جای بهتری رفتن. من هم دوست دارم فکر کنم جای خیلی بهتری هستی، با انواع دوربینی که دیگه لازم نیست از کسی قرض بگیری و پیانوهایی که آماده‌ان تا باهاشون آهنگ‌های جدید خلق کنی. کاش به چیزی باور داشتم. متاسفم. 

     

     

     

    برای کسرا؛ شازده‌ی‌به‌سیاره‌اش‌برگشته

  • نظرات [ ۵ ]
    • سه شنبه ۳۰ مهر ۰۴

    مصرف‌گرایی

    ایرانی‌هایی که نگران مصرف‌گرایی هستن برای من جالبن. بذارید سرمون رو از زیر خط فقر بیاریم بیرون بعد ابراز نگرانی کنید. ما بخوایم هم نمی‌تونیم مصرف‌گرا باشیم وقتی به زور به کف هرم مازلو می‌رسیم. 

  • نظرات [ ۱ ]
    • يكشنبه ۲۸ مهر ۰۴

    .

    هنرمند بودن داره تبدیل به یه چیز تجملی (لاکشری) می‌شه. 740000 ریال وجه رایج ممکلت رو دادم و یه روان‌نویس ایرانی غیرارگونومیک گرفتم که یه خط در میون جوهرش کمرنگ می‌شه و تکونش میدی جوهرش می‌ریزه. می‌خواستم بگم دیگه فقط می‌شه با مداد و کاغذ کار کرد، دیدم حتی کاغذ هم گرونه. سال 97 از سر گرونی کاغذ پارس، مرز می‌گفت هنرمند بودن داره به تنیس بازی نزدیک می‌شه. فکر کنم الان شده دیگه. 

  • نظرات [ ۱ ]
    • دوشنبه ۲۲ مهر ۰۴

    .

    It takes me time to feel human next to someone.

  • نظرات [ ۰ ]
    • دوشنبه ۲۲ مهر ۰۴
    آرشیو مطالب