حس میکنم کوفتهبرنجیهای طلسمشده نیاز دارم.
امپرسیونیستها بر احساس آنیِ حاصل از تصویر شی بر شبکیه چشم تاکید کردند، و از این طریق به تعبیری تازه از دنیای مرئی دست یافتند. اینان، با نشاندن احساس بصری بر جای تصویر عینی، و با ثبت نمودهای گذرا به عوضِ باز نمایی چیزهای شناخته شده، نقاشی را به سمت تفسیر ذهنیِ نقشمایه - و در نتیجه، به سوی تقلیل اهمیت موضوع - سوق دادند. اینان، با تجزیه پدیدههای نورانی و تبدیل نور سفید به عناصر متشکلهی رنگینش، در راه دستیابی به "استقلال" رنگ و شکل گام نهادند. ولی، "امپرِسیون" یا ادراک شخصیِ نقاش، همانا احساس بصری او بود؛ و این امر، انگیزشی برونی را ایجاب میکرد. بنابراین، امپرسیونیست به رغم گسستن از مفهوم سنتیِ بازنمایی طبیعت، پیوندش را با طبیعت قطع نکرد. در وان گوگ، این احساس تمامی وجود نقاش را فرا گرفت؛ و هنرمند اکنون"در صدد نمایاندن چیزی که در برابر چشم داشت، نبود بلکه به طرزی اختیاری از رنگ بهره میجست تا بتواند خویشتن را بهتر بیان کند."
در جستوجوی زبان نو - رویین پاکباز
امروز 30 مارس، تولد ونگوگ عزیزه. بیاید با هم زندگینامهاش رو بخونیم، کارهاش رو نگاه کنیم و از امروز بدون نگرانی لذت ببریم.
Pom Poko
سالها پیش، انسانها همراه طبیعت بودن و راکونها هم از غذای بیشتری که کنار انسانها بود، استفاده میکردن. تا اینکه انسانها رفتن و بنای ساختن شهری جدید بر پا شد. طی چند سال تپهای بزرگ نابود و تبدیل به خونههای مسکونی "شهر جدید" شد. ساخت و ساز ادامه داشت و جنگل رو میبلعید. در این بین، راکونها که محدودهی قلمروشون کوچیک و کوچیکتر شده بود، دو گروه شدن و بر سر غذا با هم جنگ پرداختن. تا اینکه راکون زنی که بسیار خردمند بود، جنگ رو متوقف کرد و راکونها رو متوجه این حقیقت کرد که اگر زودتر کاری نکنن، تا چند وقت دیگه چیزی از جنگل شون باقی نمیمونه که بخوان به خاطرش به جون هم دیگه بیفتن. راکونها دور هم جمع شدن و ریشسفیدها و بزرگترهای گروه با هم مشورت کردن. تصمیم بر این شد که بر علیه انسانها و تخریب محیط زیست شون نقشه بکشند. اما قبل از اون، باید مهارتهای تغییر شکل شون رو پرورش میدادن و انسانها رو بیشتر میشناختن. چرا که طبق افسانهها، راکونها هم میتونستن مثل روباهها تغییر شکل بدن و توهمهایی ایجاد کنن. نقشهشون با برداشتن یه تلویزیون شروع شد!
حقیقت اینه که این کار خیلی متفاوت از باقی کارهای جیبلیه. کارگردانش ایسائو تاکاهاتا* ست که مدفن کرمهای شب تاب، همین دیروز، همسایهی من یاماداها رو هم کارگردانی کرده.
مثل خیلی کارهای دیگه جیبلی، دربارهی تخریب بی رویه محیط زیست توسط انسانهاست و سعی در ایجاد تعادل بین سنت و مدرنیتهست. اما با این تفاوت که قهرمان محور نیست و اتفاقات داستان به دست جمع راکونها اتفاق میفته.
کار تاثیرگذاری هست و در تعجبم که مثل بقیه کارهای جیبلی بازخورد نداشته.
* ایسائو تاکاهاتا، دوست و همکار میازاکیه که با هم دیگه ناوسیکا از دره باد رو ساختن و با پول فروشش، تونستن استودیوی جیبلی رو برپا کنن.
Porco Rosso 🛫
داستان دربارهی یه خلبان شجاع و ماهر هواپیمای دریاییه که به خاطر اتفاقی صورتش تبدیل به خوک شده. پورکو روسو که به معنی خوک قرمزه، تنها توی یه جزیره با هواپیمای قدیمیش زندگی میکنه و با توجه به درخواستی که ازش میشه، دستمزد میگیره. به خاطر نقش برآب کردن نقشه های دزدهای هوایی(دریایی)، اونا همیشه دنبالشن و یه خلبان آمریکایی رو اجیر میکنن تا شکارش کنه. پورکو شکست میخوره و مجبور میشه به میلان بره تا هواپیماش رو تعمیر کنه و این بار بتونه برنده بشه.
مثل همیشه، اینجا هم قدرت و مهارت زنها به خوبی ستایش میشه. بر خلاف میل پورکو که دائم دنبال تعمیرکارهای مرد میگشت، هواپیما توسط یه دختر نوجوون با استعداد طراحی و تمام مراحل سخت ساخت هواپیما توسط زنهای خانه دار انجام شد.
Kiki's delivery service
بین خانواده های جادوگر رسمه که وقتی دختر 13 سالش شد، یه شب که ماه کامله از خونه بره و توی یه شهر بدون جادوگر مستقر بشه و یک سال آموزش های جادوگری ببینه. کیکی هم همراه گربه ی سیاه سخنگوش، جی جی، سوار جاروی مادرش میشه و یه شهر جدید پیدا میکنه اما همون اول کار وجهه ی خودش رو خراب میکنه و میبینه مردم اونقدر ها هم که فکرشو میکرد مشتاق دیدن یه دختر بچه جادوگر سوار روی جارو نیستن. توی شهر سرگردون میشه تا اینکه یه خانم شیرینی پز رو میبینه که میخواد چیزی رو به دست مشتری برسونه. کیکی هم روی جاروش سوار میشه و زود اون رو میرسونه و برمیگرده. شیرینی پز هم خیلی از دختر خوشش میاد و برای تشکر کیکی رو میبره توی خونه اش و بعد از فهمیدن اوضاع، میگه یه اتاق خالی زیر شیروونی داره که دوست داره به کیکی قرض بده. فردای اون روز، کیکی تصمیم میگیره که یه سرویس تحویل بسته باز کنه!
این انیمه از روی داستانی به همین اسم ساخته شده.
Grave of the fireflies
زمان یکی از حملات هوایی به ژاپن طی جنگ جهانی دوم، سیتا و خواهر کوچکترش ستسوکو از مادرشون جدا میشن و به پناهگاه میرن. وقتی برمیگردن، شهر کاملا نابود شده. اونا به مدرسه که محل کمک رسانی شده میرن تا مادر رو پیدا کنن اما تمام بدن مادرشون سوخته و به سختی زندهاس. چیزی نمیگذره که مادره میمیره و همراه باقی جنازهها سوزونده میشه. سیتا تمام مدت ساکت میمونه و چیزی به خواهرش از این جریان نمیگه و حتی گریه نمیکنه. اونا به خونهی یکی از فامیلهاش توی یه شهر نزدیک میرن. اون خانم، بعد از اینکه میفهمه مادر مرده و از پدر هم خبری نیست، کم کم روی بد نشون بچهها میده. غذا براشون کم میکشه، دائم از لطفهاش میگه و سیتا رو سرزنش میکنه که به جنگ نمیره. سیتا کمی پول از حساب مادر توی بانک برمیداره و با خواهرش به یه پناهگاه خالی اون اطراف میرن. اونجا با وسایلی که از قبل داشتن و وسایل کمی که خریده، شرایط زندگی کردن رو میسازه. اما یه پناهگاه توی زمان جنگ، جای خوبی برای بچههای بیسرپرست که نمیتونن حتی غذا بدزدن و مریض شدن نیست.
مدفن کرمهای شب تاب، یک گوشه از دردهای ناشی از جنگ رو نشون میده و شاید پر درد ترینش رو. اونقدر درد توش هست که احساس کنی از اندوه و خشم پر شدی. بمبهایی که مثل نقطههای قرمز یه کپه آتیش فرو میریزن و همه جا رو نابود میکنن، صدای آژیر که خبر از مرگ و لرزیدن بچهها میده، جسدهایی که هرجا دیده میشن، از صحنههای متداول این انیمه هستن.
اما اینا باعث این نمیشن که قلبتون فشرده بشه. سیتا به عنوان برادر بزرگتر همه جا ستسوکو رو به دوش میکشه. از همهی توانش برای راحت بودن اون استفاده میکنه، مجبور شده توی چند روز بزرگ بشه و نذاره این چیزی که دنیاش، شادیهاش، پدر مادرش رو ازش گرفته، ستسوکو رو هم ببلعه. اونها بچهان، و بچهها همیشه راهی برای شادی پیدا میکنن. سراسر انیمه، کنار پلانهای ناراحت کنندهاش، صدای خنده های یه دختر بچه میاد... دختری که الان تنها شادیش برادرشه و براش دیگه مهم نیست توی چه شرایطی باشه، اینکه با هم باشن رو به هر چیزی ترجیح میده. و چقدر این نحوهی دیده شدن دنیایی که توش وجود دارن از نگاه آدمهای بزرگ و بچهها متفاوته.
این انیمه رو از روی داستانی ساختن که نویسنده زندگی خودش رو شرح داده و این رو برای عذرخواهی از روح خواهرش که به خاطر سوتغذیه در طی جنگ مرده، نوشته.
My Neighbor Totoro
خانوادهی یک پروفسور به یه روستا نقل مکان میکنن. مادر خانواده مریض و توی بیمارستان بستریه و پدر با دوتا دخترای کوچیکش خونه رو آماده میکنن. نزدیک خونهی اونها یه جنگل خیلی بزرگ با یه درخت عظیم قرار داره. چی میشه اگه یه روز دختر کوچیکتر توی درختا گم بشه و اتفاقی روح باستانی نگهبان جنگل رو پیدا کنه؟
داستان درباره ی بازیگوشیهای دوتا دختربچه و نحوه ی آشنایی شون با روحهای نگهبان جنگله. سعی شده با ظرافت زاویه دید بچهها نسبت به روحها و نگرانی درباره بیماری مادرشون نشون داده بشه. همیشه جوری که بزرگترها به مسائل نگاه میکنن با بچهها فرق داشته و اینجا به خوبی دیده میشه. روند داستان، خیلی ساده و توی چند خط خلاصه میشه اما نحوه ی اجراش واقعا زیباست. پلان روستایی، شادابی و طبیعت، احترام به ارواح و نیروهای معنوی، همراه موسیقی متنی که چیزی رو زیر پوستتون پخش میکنه.
توی ساختمون نیمه متروک یه کارخونه قدیمی بین یه دستگاه بزرگ و دیوار پنهان شده بودم، خیس و کثیف. پاهام درد گرفته بود و پشتم به دیوار خشن کشیده میشد. بند انگشتهام درد گرفته بود اما نمیتونستم از فشار روی اسلحهی دستم کم کنم، نمیتونستم ثانیهای از خودم جداش کنم. سقف کارخونه بعضی جاها ریخته بود و با ایرانیت و پلاستیک سوراخ ها رو پوشونده بودن. بارون محکم روی اونها میخورد و گاهی قطرههای درشت آب از فاصلهی زیاد روی فلز زنگ زدهی ماشین آلات میافتاد و صدای بلندش توی محیط میپیچید. دو روز بود که نخوابیده بودم و تا چشمهام از صدای ممتد بارون گرم میشد، صدایی شبیه به شلیک گلوله توی گوشم زنگ میزد و هوشیار میشدم در صورتی که اونجا چیزی جز من مچاله شده و قطرات آب نبود.
Laputa Castle in the sky
توی افسانه ها از شهری اسم برده شده به اسم لاپوتا، شهری که توی آسمون معلقه. دختری به اسم شیتا، وارث گردنبندی با سنگ آبیه که راه رسیدن به قلعهی لاپوتا رو نشون میده. یک گروه به سرپرستی یه آدم خاص که ارتش رو هم با خودش داره و گروهی از دزدهای هوایی، دنبال اون گردنبند هستن تا به گنج توی لاپوتا برسن. دختر از دست اونها فرار میکنه و از آسمون پایین میوفته. گردنبند اون رو از افتادن حفظ میکنه اما بیهوش میشه و پسر بچه ای به اسم پازو که توی معدن کار میکنه، دختر رو به خونه میبره. پدر پازو یک عکاس و ماجراجو بوده که وقتی به اسمون پرواز کرده، وسط یک طوفان هوایی لاپوتا رو میبینه و ازش عکس میگیره. اما هیچ کدوم از مردم اون رو باور نمیکنن. پازو به خاطر رویای پدرش، پیدا کردن لاپوتا، دنبال شیتا میره و سعی میکنه فراریش بده. اما اونها توسط گروه خاص دستگیر میشن و شیتا باید وردی رو به یاد بیاره که راهنما رو فعال میکنه.
لاپوتا، جزیره ایه که به وسیله ی مغناطیس توی هوا معلقه و توی داستان های گالیور ازش یاد شده. اولین چیزی که به ذهنم میرسه، باغهای معلق بابل ئه. این تعلق خاطر میازاکی به بینالنهرین و سرزمین های اطراف واقعا ستودنیه. همونطور که اسم استودیو رو جیبلی گذاشتن، بادی که از سمت مدیترانه میوزه.
چیزهایی که توی این سه تا انیمه دیدم، کاملا اِلمانهای کارهای مشهورتر میازاکی رو دارن. شهر اشباح، مونونوکه و هاول. انگار که بخواد این المانهای فوق العاده رو با موسیقی متن خاص یکجا جمع کنه و توی داستان جدیدی ارائه بده تا کاملا بدرخشه.
تو سرشار از نوری.
گاهی اونقدر میدرخشی که نمیتونم نگاهت کنم.
با این حال، اشکالی نداره کنارت بمونم؟
- Hunterxhunter