چنین چیزهایی فقط از عهدهی روانپریشهایی مثل اینها بر میاد.
نیاکانمون از طبیعت به همدیگه پناه میبردن، ما از همدیگه به طبیعت پناه میبریم.
.
هنرمند بودن اینطوریه که مردم به رنجت نگاه میکنن و میگن: فوقالعاده است!
.
حتی اگر در حال فریاد زدن باشی بعد از یه مدت تبدیل میشی به صدای پس زمینه.
.
حق میدم بهتون، یاد نگرفتید که زندگیتون مال خودتونه.
.
گاهی وقتها فقط بد شانسی آوردی. گاهی وقتها چیزی که گیرت میاد نتیجهی مستقیم کارهات نیست، گاهی وقتها چیزی که نصیبت میشه تقصیر تو نیست، اهمیتی نداره که چقدر براش هزینه کردی، فقط پیش میاد. فقط شانست خوب نبوده. باید باهاش کنار بیای.
.
من برای انجام دادن کارهایی که خیلیها میتونن به راحتی انجام بدن، دو تا چند برابر انرژی مصرف کردم و میکنم. هیچ وقت هیچ کس حق نداره بهم بگه تلاشم رو نکردم.
میدونی، توی داستانها، آخرش شخصیت با همون ویژگیای که همیشه به خاطرش تحقیر، مسخره یا تنبیه میشده یا توی دردسر میفتاده، خودش یا همه رو نجات میده، احساس ارزشمندی میکنه یا موفق میشه و ذهنیت اطرافیانش رو تغییر میده. منم منتظر بودم که این اتفاق برام بیفته. منتظر بودم که این ویژگی بالاخره به کارم بیاد، مسیر زندگیم رو تغییر بده و از اینها؛ گویا زندگی واقعی اینطوری کار نمیکنه.
هفتهی پیش با عجله از کنار کلاسی گذشتم و صدای یکی از استادهای دوران کارشناسیم اومد که از شانس بد کلاسهای کمی باهاش داشتم. پشت در مکث کردم، دلم میخواست برم سر کلاسش بشینم و کلاس خودم رو که قرار بود به هر حال فقط ده دقیقه زمان مفید داشته باشه رها کنم؛ اما نکردم. و این میتونست آخرین کلاس من با ندا تولایی باشه.
ندا تولایی هفتهی پیش از دانشگاه اخراج شد. استاد عزیزم، یکی از دو استادی که همه جا و در همه حال دوستشون دارم و چیزی جز تعریف ازشون ندارم. شاید باهاش کلاس نداشتم، اما مدتها بود توی ذهنم یک گفتوگویی باهاش داشتم که با یه سوال تموم میشد و میخواستم جوابم رو این ترم حضوری ازش بگیرم.
کمی بعد از شروع کرونا بود و کلاسهامون مجازی. تازه اتفاقات نود و هشت رو پشت سر گذاشته بودیم و فضا از همه جهت فرق میکرد. خاطرم نیست بحث از کجا شروع شد؛ صرفا یادمه یکی از بچهها گفت: "کاش فقط بمیرن." استاد جواب داد: "هیچ وقت مرگ کسی رو نخواین. وقتی این اتفاق میفته، یعنی گفتوگو مرده. و وقتی گفتوگویی نباشه، یعنی تمدن مرده." از بعد از چهارصد و یک، دوست داشتم یک زمانی ازش بپرسم: "الان نظرتون چیه استاد؟ جواب گفتوگو، گلوله بود. یعنی تمدن مرده؟ اگر مرده، حالا چیکار کنیم؟"
ندا تولایی کسیه که تاریخ جهان بهم یاد داد. اون کسیه که زیربنای فلسفه هنر و زیبایی شناسی منو شکل داد و با انواع هنرهای معاصر بیشتر آشنا کرد. اما در آخر روز، وقتی بهش فکر میکنم، اینها محو میشن و فقط یک چیز از این آدم به یاد دارم.
امتحان پایانترم بود و شرایط اینترنت که به حالت عادی مناسب نبود، به خاطر زیرساختهای ضعیف سامانه مجازی دانشگاه از قبل هم بدتر شده بود. من مشکلی نداشتم اما بچهها به درستی نگران بودن نتونن توی آزمون شرکت کنن یا پاسخهاشون بپره و غیره. تولایی نوشت: "اشکالی نداره بچهها. فردا سنگ هم از آسمون بباره، با هم یه کاریش میکنیم."
و این جمله امنترین چیزی بوده که توی کل زندگیم شنیدم. هیچ آدمی رو سراغ ندارم تا این حد امن و آرامشبخش بوده باشه. هیچ استاد دیگهای طوری که تولایی بهمون آزادی و آرامش میداد، باهامون رفتار نکرده بود. چنین چیزی، درک زیادی میخواد. هنوز هم وقتی توی ترس و اضطراب دست و پا میزنم، این جمله رو زمزمه میکنم. شاید جواب سوالم رو پیدا نکنم؛ اما میدونم هر اتفاقی که بیفته، با هم یه کاریش میکنیم.
پ.ن: آخرین پیام صفحهاش رو که دیدم یادم افتاد چند ماه پیش نوشته بودم: "از این قرون وسطی هم میگذریم و به رنسانس میرسیم، به زایش دوباره؛ به عصر انسانهای تجدیدحیات یافته." حقیقتا که شاگرد همین استادم.
آدمها بعد از مدتی دروغهایی که گفتن یادشون میره. دروغ شبیه یک راز یک نفره میمونه، نگه داشتنش سخته. یک دفعهای میون حرفهاشون متوجه میشی حقیقت چی بوده و دیگه به رو نمیاری؛ با خودت میگی شاید دلیلی داشته که دروغ گفته، وگرنه چرا راستش رو نگفته؟ گاهی هم تو حقیقت رو میدونی، اما طرف مقابل نمیدونه یا یادش نمیاد، به تو هم دروغ میگه.
بذار بگم هر بار که از در دانشگاه وارد میشیم چی اتفاقی میفته: اونها بهت میگن برای ما مهم نیست تو نخبهای، برای ما مهم نیست تو استعداد درخشانی، برای ما مهم نیست برای پیشرفت علم تلاش میکنی، برای ما مهم نیست به اعتبار دانشگاه و کشور اضافه میکنی، برای ما مهم نیست چقدر دانش داری، برای ما مهم نیست چه کارهایی از دستت بر میاد، برای ما مهم نیست کارشناسیای، ارشدی، دکتری یا بالاتر، برای ما مهم نیست چه علاقهها و انگیزههایی تو رو به این مسیر آورده؛ اگر جوری که ما میگیم نباشی، هیچی نیستی، ارزش نداری. اگر جوری که ما میگیم ظاهر نشی و فکر نکنی، از روت رد میشیم. مثل مجرم باهات برخورد میکنیم، به دانشگاه راهت نمیدیم و توی دانشگاه هم میفتیم دنبالت انگار که دزد گرفتیم. برات ایجاد رعب و وحشت میکنیم، یه گوشه خفتت میکنیم و تهدید و بعد تحدیدت میکنیم. به چه جرئتی از همه چیزهایی که برای زندگی داخل و خارج از دانشگاهت تعیین کردیم، تخطی میکنی؟
دیروز یکی از بچههای استعداد درخشانمون با گریه و حال خیلی بد و دیر اومد سر کلاس. چند بار بهش گیر داده بودن و این سری حتی با اینکه ظاهرش مناسب بود، از در دانشگاه راهش ندادن. فرستادنش در اصلی که بره حراست و به اونجا هم تلفن کردن که از در راهش ندن! با زور جلوش گرفتن و جوری کیفش رو گرفتن که نزدیک بود بخوره زمین. کلی تحقیرش کردن، ازش بد گفتن، و بعد هم ازش تعهد گرفتن تا بذارن بیاد سر کلاس. میلرزید و گریه میکرد و به همه میگفت اشتباه کرده اومده دانشگاه، میره انصراف میده.
دانشگاه الزهرا دانشگاه تک جنسیتیه، سالها رفت و آمد توش با شال و روسری بوده، دست کم زمان کارشناسی خودم رو میتونم بگم اینطوری بود. کد خاصی برای پوشش وجود نداشت و من قبلا با لباسهایی رفتم که با خیلی بهترش همکلاسیم رو گرفتن. حالا مقنعه هم اجبار شده و بدون مقنعه نمیتونی از در وارد بشی، هرکسی که باشی و هر کاری که داشته باشی. همممم، تقریبا. اگر بچه خوبی باشی، یعنی شال و روسری سرت کنی ولی حجاب کامل داشته باشی یا چادری باشی، میتونی از قانون مقنعه اجباری که برای همه است - هرچقدر مضحک - و همه امضاش کردن قسر در بری. اگر این تبعیض نیست، پس چیه؟ توتالیتاریسم، ریسیسم، ریا، سرکوب. و کاش همین بود.
یه کم که میگذره متوجه میشی به صورت کاملا رندوم کسایی رو انتخاب میکنن که بهشون گیر بدن و به بقیه گیر نمیدن، حتی اگر ظاهری شبیه هم باشید. آدمهایی اونجان که صبح از خواب بیدار میشن و با خودشون میگن تا شب چطور باعث تروماتایز شدن دخترهای جوون مردم بشم و آدمهایی هم هستن که به اینها دستور و پول میدن تا دغدغهی نخبهی این کشور پژوهش نباشه، این باشه که چیکار کنه یک روز با آرامش وارد جایی بشه که به راههای مختلف بهش میفهمونه اینجا خواسته نمیشه؟ چطور آدم باید هرروز اتفاقاتی از این دست توی هر بخش ببینه و فرداش انگیزه داشته باشه ادامه بده؟
و کاش همین بود. بچههای که اطراف منن بارها و بارها از بینظمی و بیمسئولیتیهای اینها در تک تک بخشها، چه خدماتی و چه آموزشی، شنیدن و خیلی رو هم به چشم دیدن. مورد آخرش هم دستشوییهای هنر بود که یکیشون از ترم قبل خراب شده و این یکی از آخر شهریور و هر دو رو ول کردن به حال خودشون. بگذریم از اینکه جز ساختمونهای جدید و کتابخونه (اون سرویس خوشگلی که عکسش هر از چند توی اینترنت پخش میشه، مال مسجده)، سرویسها وضع خوبی ندارن و بسیار غیربهداشتیان، یک ماه دانشکده هنر رو بدون دستشویی رها کرده بودن. یعنی دغدغهی دانشجوی زن هرروز باید این باشه که 1. آیا پس از دست کم یک ساعت راه آمدن در گرما و سرما وارد دانشگاه خواهم شد؟ 2. آیا دوباره لازم خواهد بود عرض و طول دانشگاه را برای یافتن سرویس طی کنم؟
بچههای خوابگاه هم از کیفیت غذا ناراضیان. به جز تفاوت فاحش بین وعده ناهار و وعده شام که فقط مال خوابگاهیهاست، کمیت و کیفیت کلی غذا پایین اومده. وقتی نیازهای اولیه انسان فراهم نباشه، پیشروی به مرحلههای بالاتر، فکر کردن به هدفهای دیگه، سخت و ناممکن میشه، امنیت روانی جدا. من خوابگاهی نیستم و از همه مشکلات بچهها که کم هم نیستن اطلاع ندارم.
تازه من هنوز از وضعیت کارگاهها چیزی نگفتم. دانشکدههای دیگه که ساختمونهای جدیدتری هم دارن، به نسبت شرایط خوبی دارن و وضعیت کلاسها خیلی مناسبتر از دانشکده هنره. به نظر میرسه دارن از هنر انتقام میگیرن و انگار به طور عمدی ولش کردن به حال خودش. کارگاهها تمیز نیستن و نیاز به تجهیز شدن جدی دارن. از وقتی من اینجا کارشناسیم رو شروع کردم و حالا که ارشدم، هیچ چیزی بهشون اضافه نشده و فقط به حجم دستگاهها، سهپایهها و خرکهای شکسته اضافه شده. مجسمههای درست حسابی هم نداریم - قبلا هم نداشتیم، همگی تندیسن چون کشیدن گردن به پایین مجسمه تحریک آمیزه. مدل آوردن هم با بدبختی و به شروطهاست، اگر اصلا بتونی از بین لایههای پارچه بفهمی بدن چه شکلیه - و لوازم طبیعت بیجان هم اغلب شکسته ان. میزنورها هم داغون و چراغها هم محدود یا خراب.
انجمنهای صنفی؟ مردهان. به زور معاونت که میخواد شرایط رو عادی و پویا نشون بده نفس میکشن. از پوسترهای رویدادها و کارگاه کاملا مشخصه جسد دانشگاه در حال فاسد شدنه. هم تعداد به طور فاحشی کم شده و هم تنوعی وجود نداره. نود درصد رویدادهای مذهبی هستن و همین.
بچهها میگفتن حال کردن که رفتم برگه دستم گرفتم "دستشویی تا کی خرابه؟" و اعتراض کردم و فرداش دست کم برامون مایع دستشویی گذاشتن (هرچند توش آب بستن)، چون مود همیشگی خودشون این بوده که :"ولش کن، ارزش نداره اعصابت رو داغون کنی."، "ولش کن، اهمیت نده. این دوسال هم میاد و میره، اینها نمیفهمن." و کاملا از دانشگاه اومدن ناامید شدن. من هم میدونم چی میگن، تا مغز استخونم؛ اما نمیتونم بایستم و بذارم تا هرجا که میتونن از حقمون بردارن، چون اگر بتونن، این کارو میکنن. اونجا ایستاده بودم تا حراست بیاد سراغم، با خودم فکر میکردم من هیچی، همکلاسیهام چی؟ اونها هم نه، این نودانشجوها چی که با این همه امید و آرزو وارد دانشگاه میشن؟ این دانشکده هنریه که قراره باهاش مواجه بشن؟ دانشکده هنری که دوتا مجله پژوهشی رتبه الف داره و خیلی بهش مینازه، باید این شکلی باشه؟ من فقط یکسال دیگه اینجام، اگر نتونم تغییری ایجاد کنم، دست کم تلاشم رو میکنم. نمیذارم بدون دردسر و مقاومت اعمال زور کنن.
حال اون همکلاسیم رو خیلی خوب میفهمیدم، چون چندین بار تجربهاش کرده بودم. اگر تونستم برگه دستم بگیرم برای اینه که از زمان اعتراضها و بعد از اون بارها با این آدمها چشم تو چشم شده بودم و میشم. تحقیر شدم، بهم تهمت زدن، وسط دانشگاه توسط سه تا حراست مرد که ازم بزرگتر بودن خفت و تهدید شدم، همه شون رو دیدم، چه اونهایی که باهات مستقیما مثل مجرم برخورد میکنن و چه اونهایی که لبخند میزنن و با پنبه سر میبرن، چه زن و چه مردشون و چه لباس شخصیهاشون که خود حراستیها هم با افتخار به وجودشون اقرار میکنن و مستقیم به لباس شخصیای خیره شدم که بهم گفت ما برای شما اینجا نیستیم، برای حراست از دانشگاه اینجاییم. و گریه کرده بودم، توی دانشگاه، توی خونه، شبها قبل از خواب و صدها بار به خودم گفتم کاش نیومده بودم ارشد، کاش میتونستم انصراف بدم.
وضعیت استادها؟ دانشگاه(ها) با کمبود شدید استاد و هیئت علمی روبهروئه. نه کسی میاد درس بده و نه غربالگریها گذاشته کسی بمونه. همه میدونیم اگر استادی سر جاشه، دلیلش چیه. هنوز یکی دوتا استاد داریم که سرشون به تنشون بیارزه و بتونی با خودت بگی دست کم یه کم از دانشش استفاده میکنیم، اما روی هیچ کدوم نمیتونی حساب باز کنی. اغلبشون خارج تحصیل کردن اما ته افکارشون میتونی ببینی چقدر بستهان. استادی دارم که کل اروپا رو گشته، دخترش خارج بدون حجاب میگرده اما سر کلاس به ما میگه حجاب میراث فرهنگی ماست. استاد دیگهای دارم که میگه ما در یک کشور کمونیست زندگی نمیکنیم و اگر در کشوری کمونیست زندگی نمیکردیم، میتونستم جواب حرفش رو بدم! همگی هم حرفهای تکراری میزنن و جای تعجب نیست موضع سیاسی یکسانشون. بسیار هم زیرآب زن، طوری که با هر کدوم صحبت میکنی میبینی بقیه گروه حقش رو خوردن.
میریم به وضعیت غذا اعتراض کنیم، میگن یه جوری باشه که تجمع و حراستی نشه! و من بیزارم از اینکه هرچیز کوچیک و بزرگی داخل این دانشگاه - و کشور - تبدیل به موضوعی امنیتی میشه. مشکل اینه که دانشگاه یک نهاد جدا نیست. قوه قضائیه یک نهاد جدا نیست. هیچ نهادی در ایران مستقل نیست. و بسیاری از مصیبتهایی که میکشیم به خاطر همینه. حرف زدن راجع به چیزها، نشون دادن کوچکترین مخالفت، تهدیدی بر امنیت ملی حساب میشه، حتی اگر داخل یک محیط کاملا آکادمیک و آزمایشی در حال صحبت باشی، باقی جاها که بماند. و جامعهای که اعتراض نکنه، جامعهی مرده است.
و من اینجام که بگم من دوستدار دانشگاهم بودم و هستم و وظیفهام اینه که نفرتم رو نسبت بهش ابراز کنم و به شما هم همهی زشتیهاش رو نشون بدم.
*عنوان: شعار دانشگاه الزهرای تهران
یکی دو هفته پیش داشتم یه کتابی میخوندم که میگفت ایران از جهان (بخوانید غرب) عقبه و داشت ریشههای این عقب ماندگی رو تا حدود سیصد سال پیش بررسی میکرد. امروز میخوام اضافه کنم خاورمیانه چند دهه، چند سده و اینها عقب نیست، خاورمیانه توی بدویت و سطح تمدنی دو تا سه هزار سال پیش گیر کرده و هنوز داره با قوانین و منطق انسانهای باستانی پیش میره. شاید در برهههایی به جلو رفته باشه؛ اما باز به عقب و حتی عقبتر از جایی که پیشروی داشت برگشته؛ دائما ظرفیت اینو داشته که نقطهای طلایی پرورش بده و بعد سقوط کنه.
*قهقرا: واپسگرایی، به عقب برگشتن
سیستمهای بسته دو رویی و ریا رو رواج میدن. کمونیسم و فاشیسم مستقیما باعث میشن مردم به ریا رو بیارن و از راستی و راستگویی دور بشن. هرچقدر بر سرکوب و یکسان سازی بیشتر پافشاری بشه، اخلاقیاتی که سنگش رو به سینه میزنند بیشتر توی لجن فرو میره؛ خیلی ساده چون شخص مجبوره. همینطور از انگیزه افراد برای فعالیت و تلاش مولد هم کم میشه؛ چون میبینه فرقی نداره چقدر تلاش کنه، به اون چیزی که میخواد نمیرسه. کسی که دروغگو و ریا کاره توسط سیستم مورد استقبال قرار میگیره و پاداش میگیره، کسی که اینطوری نیست به کنار زده میشه. نتیجه مشخصه، طولی نمیکشه که سیستم و بعد جامعه پر میشه از افراد دسته اول و شبیه بهشون، کسایی که یاد گرفتن بیاخلاقی، کوچیک و بزرگ، راهیه که بتونی ادامه بدی و زندگیت رو پیش ببری. این جامعه، هرچقدر هم تابلوهای رواج اخلاق سرتاسرش برق بزنه، یک جامعه سقوط کرده است.
من حالم از شما به هم میخوره. حالم از فضای امنیتی دانشگاه به هم میخوره. حالم از سر و کله زدن با حراست به هم میخوره. حالم از اینکه اونها میتونن روی ما اعمال قدرت کنن ولی ما حتی نمیتونیم اسمشون رو بدونیم به هم میخوره. حالم از بازوهای قدرت به هم میخوره. حالم از اینکه انرژیم رو هرروز مجبورم برای اینها صرف کنم به هم میخوره. حالم از اینکه برای حراست از من اونجا نیستند به هم میخوره. حالم از اینکه هرروز بهم توهین میکنند به هم میخوره. حالم از اینکه مجبورم تمام مدت خود سانسوری کنم به هم میخوره. حالم از اینکه دانشکده رو ول کردن به امان خدا به هم میخوره. حالم از اینکه دستشوییها هنر خرابه به هم میخوره. حالم از اینکه مایع توی دستشویی نیست به هم میخوره. حالم از اینکه بدون اجازه همه کمدها رو باز میکنن و لیوانم رو میدزدند به هم میخوره. حالم از کارگاههای کثیف و خرکهای شکسته به هم میخوره. حالم از اینکه همه مجسمهها گردن به پایین ندارن به هم میخوره. حالم از اینکه توی هر سوراخی سرک میکشند به هم میخوره. حالم از دروغهایی که توی صورتم میگن به هم میخوره. حالم از بینظمیهاشون به هم میخوره. حالم از اینکه امنیت ندارم به هم میخوره. حالم از اینکه توی دانشگاه خودم باهام با تبعیض رفتار میکنند به هم میخوره. حالم از کسب اعتبار برای اینها به هم میخوره. حالم از دلسوزیهاشون به هم میخوره وقتی که در باقی موارد پاشون روی گلومه. حالم از تیبگ چهارهزار تومنی به هم میخوره. حالم از لبخندهاشون به هم میخوره. حالم از توجیه کردنهاشون به هم میخوره. حالم از حق به جانب بودنهاشون به هم میخوره. حالم از نفس کشیدن توی این دانشگاه به هم میخوره. حالم از نفس کشیدن توی این شهر الوده و مسموم به هم میخوره. حالم از سربازی به هم میخوره. حالم از تباه شدن این همه زندگی به هم میخوره. حالم از زندگی توی این سیستم بسته به هم میخوره. حالم از اینکه حالم از کشورم به هم میخوره به هم میخوره. حالم از شما به هم میخوره.