خداحافظ.
خداحافظ.
خداحافظ.
خداحافظ.
خداحافظ.
خداحافظ.
خداحافظ.
خداحافظ.
خداحافظ.
خداحافظ.
خداحافظ.
خداحافظ.
خداحافظ.
خداحافظ.
خداحافظ.
خداحافظ.
خداحافظ.
خداحافظ.
خداحافظ.
خداحافظ.
خداحافظ.
خداحافظ.
خداحافظ.
خداحافظ.
خداحافظ.
خداحافظ.
خداحافظ.
خداحافظ.
خداحافظ.
خداحافظ.
خداحافظ.
خداحافظ.
خداحافظ.
خداحافظ.
کمی بعد از بیست و چهار سالگی فهمیدم بیشتر و زودتر از اون چیزی که فکرش رو میکردم Give up کردم/میکنم. چیزی که نفهمیدم این بود که پس چرا اینقدر احساس خستگی میکنم؟ انگار که تمام مدت در حال جنگ باشم. نمیشه هم در حال مقاومت باشم و هم در حال رها کردن. شاید مشکل همینه، دائم در حال کشیده شدن توسط دو نیروی مخالفم.
اونقدر سریع حرکت میکنی که فقط میتونم باهات خداحافظی کنم، قبل از اینکه بیشتر دور بشی و صدام بهت نرسه.
خستهام. دلم میخواد یک سری کارها رو انجام بدم؛ ولی میدونم فقط تا وقتی که نتونم انجامشون بدم دلم میخواد انجامشون بدم. اگر بتونم، سراغشون نمیرم. احساس میکنم گیر افتادم.
از زمانی که یادم میاد، دوست نداشتم تولدم توی تابستون باشه. هوا گرمه و بعد از ده قدم عرق میکنی. یک ساعت بعد انگار خورشید، همه چیز، از جمله خودت رو بلعیده و تمایل شدیدی پیدا میکنی که خورشید رو بُکشی. سریع خسته میشی و کاری هم از دستت بر نمیاد، دائم فکر برگشتن به خونهای و نگاه کردن به اطراف شبیه خیره شدن به یه عکس سوخته است که زیاد نور گرفته. دلم میخواست هوا خنک باشه، بارونی و چکمهام رو بپوشم و خیابونهای پرکنتراست تهران رو متر کنم. توی چالههای آب دنبال سایه بیفتم و به چنارها توی پسزمینه آسمون خیره بشم. راه بیفتم بدون مقصد؛ ولی مطمئن باشم که توی کلیسا میایستم و تماشای غروب خورشید رو از دست نمیدم. فکر کنم، فکر کنم و باز فکر کنم و تصاویر رو توی ذهنم ذخیره کنم. شبیه یه سیاهچاله که همه نور و انعکاسش رو میبلعه.