در این بیراههی تاریک نشستهای و اشک میریزی. گفته بودی خورشید را بلعیدهای. نور کجا رفت؟
در این بیراههی تاریک نشستهای و اشک میریزی. گفته بودی خورشید را بلعیدهای. نور کجا رفت؟
دنیام کوچک شده، خیلی کوچک. مثل یه دایره زیر پام که اگر یه کم دیگه تنگ بشه، تعادلم رو از دست میدم و ازش میافتم بیرون.
حرفی برای گفتن نیست. آمدم اینجا همین را بگویم، حرفی برای گفتن نیست. منتظر چه چیزی هستید؟ حرفی برای گفتن نیست. اصلا دیگر چیزی برای گفتن باقی نمانده است. دیگر ادامه ندهید، حرفی برای گفتن نیست. در همین نقطه خواندن را تمام کنید، صفحه را هر چه زودتر ببندید، حرفی برای گفتن نیست. چه میتوان گفت؟ دیگر کلمهای وجود ندارد. پس حرفی هم وجود ندارد. دیگر راهی برای ارتباط برقرار کردن نیست. زبان مردهاست. باید بتوانید وارد جمجمهام شوید تا ببینید درونش خالیست. و سرم دارد منفجر میشود از حجم حرفهایی که برای گفتن نیست. شاید... وقتش رسیده به دوران پیش از اختراع کلمات برگردیم. برگردیم به آن زمان که همه چیز فقط تصویر بود. فهمیدم، راهش همین است. آنقدر سرم را به کیبورد میکوبم که بشکند و بتوانید درونش را ببینید که حرفی برای گفتن نیست. همهاش همین بود. متن تمام شد. بروید دیگر، بروید پی زندگیتان.
کلید قلبم را بهت دادم. فقط تا بفهمم هیچوقت نمیخواستیاش.
.
یا چنان که شاعر میگوید: "I bared my soul for you and all I got was static."
هنوز همانجا بر بام ایستادهام و به زیر پایم نگاه میکنم. مه و آلودگی همهجا را پوشانده و سایههایی از سفید و خاکستری تا افق ادامه پیدا میکند. انگار دنیا پای همان کوه تمام میشود. ایستادهام آن بالا و باد سرد تا درون استخوانهایم نفوذ میکند و صورتم را میسوزاند. به شهری که دیگر وجود ندارد نگاه میکنم. انگار برنامهای برای دنیا نوشته شده که در این قسمت ناقص است. یا نویسنده یادش رفته این بخش را خلق کند. اگر به درونش بروی، احتمالا دوباره از همینجا سر در خواهی آورد. دنیا از پشت سرم تا کرانِ دیگر ادامه دارد. میتوانم بیخیال راهم را بکشم و از آن سمت کوه بروم. به کجا؟ به هر جا که برنامهاش نوشته شده، تا هر جا که وجود دارد.
هنوز همانجا بر بام ایستادهام و سرما و عدم را میبلعم. دستها در جیب، خیره به مه پیچان در مرز وجود، فکرِ قدمی رو به بالا یا پایین.
پیش از صبح که زدم بیرون، همهجا تاریک تاریک بود. آسمان هم ابری و گرفته، خاکستری و آبی تیره. زمین و آسفالت از باران خیس شده بود و نور تیرهای چراغ و تابلوهای مغازهها روی زمین بازتاب میشد. اثری از آدمی نبود. هیچ صدای دیگری نمیآمد به جز صدای قدمها و نفسهایم. کرکرهها همه پایین. انگار داشتم یک بعد دیگر از این دنیا را میدیدم. خالی و ساکت.
پرسید: چه کار میکنی؟
جواب دادم: نقاشی میکشم.
وقتی رفت، در ذهنم ادامه دادم: تلاش میکنم نقاشی بکشم.
رو به روی بوم سی در چهل نشسته بودم، سفید.
حقیقت بود. انگار دارم دوباره تکرار میشوم. انگار هنر دارد همانطور از رگهایم خارج میشود که داستاننویسی شد. هنوز نمیتوانم به کلمه بیاورم چنین چیزی، در کنار چیزهای دیگری که تازگی اتفاق افتادهاند، چقدر مرا میترساند و نتیجههای احتمالیاش چه خواهد بود.
گفتم همه چیز خیلی زیاد است. انگار پشت سر هم حجم زیادی اطلاعات را به زور از ورودی کوچکی بفرستند داخل، که نه میتواند پردازششان کند و نه خروجی با آنها تحویل دهد. دستگاه پیوسته پیام خطا میدهد اما از کار نمیایستد.
من به عقیدهی شما احترام نمیذارم، به حق شما برای داشتن عقاید خودتون احترام میذارم، اون هم اگر اول پاتون رو از روی گلوم بردارید.