.

حصارها برای محافظت از ما کشیده نشده بودند.
  • نظرات [ ۴ ]
    • پنجشنبه ۱۹ آبان ۰۱

    چنارهای ریشه‌زده در خون

    آن روز، دقیقا می‌شود یک روز بعد از فاجعه‌ی دانشگاه شریف، با آمایا از خانه بیرون زدیم تا خود را به یک جایی برسانیم. همه چیز دردناک بود. تمام روز قبلش چیزی بین لرزیدن و گریه بودم، انگار در آن پارکینگ دنبال من کرده بودند. هیچ چیز آرامم نمی‌کرد. هیچ موسیقی‌ای به اندازه کافی داد نمی‌زد یا متن درستی نداشت. اگر هم داشت، از جنس درد من نبود. از جنس درد ما نبود. از آن روز، منی که میان آهنگ‌های انگلیسی و زبان‌های دیگر و موسیقی متن‌ها غرق بودم، دیگر نمی‌توانم به هیچ کدامشان گوش دهم. به زبان من نیستند.

    تمام چیزی که آن روز در سرم می‌چرخید آن بود که: "باید کاری کنم." دلم می‌خواست با باتون و ساچمه مورد حمله قرار بگیرم، دلم می‌خواست جسمی درد بکشم. هر چیزی که باعث شود با این درد در سرم مواجه نشوم. (برای اطلاع بیشتر، این یکی از دلایلی‌ست که افراد به خودزنی روی می آورند. کنار آمدن مغز با دردی جسمی که منشا، نتیجه و درمان مشخصی دارد، بسیار آسان تر از کنار آمدن با مسائل روانی است که راهی هم به جایی نمی‌برند و فقط گره بر گره اضافه می‌کنند تا جایی که بخواهی سرت را به جایی تیز بکوبی.) 

    با چنین بدن لرزان و ذهنی خسته از کم خوابی، خود را به دانشگاه تهران رساندیم. جو امنیتی بود و مرا به خاطر دانشجوی مهمان بودن راه ندادند. همین شد که خود را به الزهرا رساندیم، دانشگاه قبلی جفتمان و دانشگاه فعلی‌ام. آنجا در تجمع شرکت کردیم و کنار دیگر دانشجویان شعار دادیم. اولین بارمان بود. می‌دانید، الزهرا جو بسته و خنثی ای دارد و همین که دیدم حدود چهل نفری تجمع کرده‌ایم به شجاعت و پیگیری بچه‌ها بالیدم. کمی خالی شدیم اما کافی نبود و نیست.

    بگذریم، قصدم تشریح اعتراض نبود. می‌خواستم بگویم آن روز، آمایا استوری‌ای گذاشت در جواب حرف‌هایمان زیر چنارهای دانشگاه و نوشت:"بیا برای دادن قلبمون به اون چنارها هم که شده، ازین روزهای شکننده عبور کنیم. زمان ما رو به فراموش می‌سپاره ولی بیا فراموش نکنیم که میراثدار این برهه از زمان بودیم." 

    در جوابش نوشتم:"امروز وقتی اونجا نشسته بودیم، داشتم به موضوع مشابهی فکر می‌کردم. این که ما می‌تونیم همه ی این حس ها رو تجربه کنیم ولی خیلی از انسان‌های دیگه نمی‌تونن. چون صرفا چیزهایین که با سرکوب، جنگ، آزادی و مرگ باهاشون رو به رو می‌شی. مفاهیمی هستن که یه انسان معمولی توی اسکاندیناوی توی زندگیش باهاش مواجه نمی‌شه. و نمی‌خوام هم که هیچ انسانی باهاش مواجه بشه، هیچ وقت. جنگ و خون و مرگ بسه." 

    "ما شاید Fortunate* نباشیم که تجربه‌شون می‌کنیم، اما قطعا داریم چیزی بیشتر و عمیق تر از دیگران تجربه می‌کنیم. معانی ای رو درک می‌کنیم که اونها نمی‌کنن. با چیزهای انسانی ای رو به رو می‌شیم که اونها ایده‌ای ازش ندارن. ما واقعا میراثدار این دورانیم. و بیش از هر چیزی انسان. و افتخار می‌کنم که این ها رو کنار آدم‌های فوق العاده ای که می‌شناسم تجربه می‌کنم، در عین حال که آرزو می‌کردم هیچ کدوم‌تون هیچی ازشون نمی‌دونستید."

    ما میراثدار این برهه از زمانیم. تجربه‌ی قشنگی نیست، ولی تجربه‌ی مشترک ماست. نمی‌دانم چقدر در این انقلاب شرکت می‌کنید اما هر جا که هستید و هر کاری که می‌کنید، مراقب خودتان باشید. ما باید فردای آزادی را با هم ببینیم.


    *Fotunate به معنی خوش شانس یا خوشبخت. در جواب به آهنگ Rebellion از Linkin Park در بخشی از متن که می‌گوید: 

    We are the fortunate ones

    Who've never faced opression's gun

    We are the fortunate ones

    Imitations of rebellion

    به این خاطر که ما نیستیم، نه خوش شانس هستیم و نه تقلیدی از یک شورش. ما ستم را دیده‌ایم، ما خود شورش هستیم.


    پی نوشت: من هم از ابتدای این جریان به این تحریم پیوستم(به جز بیانش). باشد که به خاک سیاه نشستن‌تان را ببینم. باشد که همه‌ی این سال‌ها خشم فروخورده بر سرتان آوار شود. 


    پی‌نوشت دو: چند متن که در فضای بلاگ به چشمم آمد را برایتان اینجا می‌گذارم چرا که هیچ متنی برای نشان دادن چیزی که درش هستیم، به تنهایی کافی نیست. ما باید بنویسیم. 

    سرگشاده.. | شورش نفی‌شدگان، شورش بی‌زارها | در مقطع واقعاً حساس کنونیاگه فکر می کنی وضعیت بحرانی نیستما مردمیمتقریباً بیست‌روزگی.چرا حجاب دنیا را تبدیل به جای بدتری می‌کند.No.408 |

  • نظرات [ ۵ ]
    • دوشنبه ۲۵ مهر ۰۱

    فریاد

    ما خسته‌ایم، خسته‌ایم. خسته. خسته. خسته. خسته. خسته. خسته. خسته. خسته. خسته. خسته. خسته. خسته. خسته. خسته. خسته. خسته. خسته. خسته. خسته. خسته. خسته. خسته. خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خستهخستهخستهخستهخستهخستهخستهخستهخستهخستهخستهخسته

  • نظرات [ ۷ ]
    • چهارشنبه ۶ مهر ۰۱

    1984

    اورول اگر اینجا بود اون نسخه رو مینداخت دور، یه نسخه مستند تهیه می‌کرد. 

  • نظرات [ ۳ ]
    • سه شنبه ۲۹ شهریور ۰۱

    اگر

    داشتم با خودم فکر می‌کردم وقتی تونستم با معمولی خوندن و بیخیال نتیجه بودن ارشد نقاشی الزهرا قبول شم، اگر واقعا تمرکز و تلاشم رو روی چیزی بذارم چی می‌شه؟ اگر خودم رو جدی بگیرم چه نتیجه‌ای می‌گیرم؟ اگر گوش‌هام رو بگیرم و فقط ادامه بدم؟ 

  • نظرات [ ۸ ]
    • چهارشنبه ۹ شهریور ۰۱

    23

    I do what I can, As long as I can. 

  • نظرات [ ۶ ]
    • دوشنبه ۲۴ مرداد ۰۱

    آموزش

    دنبال شاگرد جدید برای طراحی یا نقاشی می‌گردم. اگر علاقه‌مندین، یه پیام بهم بدین. シ

  • نظرات [ ۵ ]
    • سه شنبه ۱۸ مرداد ۰۱

    .

    دوباره. 

    .

    هیولا نمی‌میره، اون فقط خوابیده.

    .

    متوجه شدم فکر نمی‌کنم چیزی برای ارائه دارم. بیشتر در حال جذب کردن، هضم کردن و نتیجه گرفتنم و در اونها چیزی نمی‌بینم که بخوام ارائه کنم. 

    .

    در جست‌وجوی سبک شخصی.

    .

    تماشای GOT اپیزود به اپبزود منو عصبانی‌تر می‌کنه. نه در حدی که نتونم ازش لذت ببرم، اما خب. دلیلش هم اینه که نمی‌تونم به عنوان اثر مستقل تماشاش کنم و توی پس‌زمینه ذهنم دائم در حال مقایسه با کتابم. 

    .

    هرچقدر آدم‌های کمتری بدونن، به آدم‌های کمتری جواب می‌دی چرا شد یا نشد.

    .

    دوباره افتادم روی غلتک. آروم پیش می‌رم، ولی دارم پیش می‌رم.

    .

    همه‌ آرت‌بوک‌هایی که برای سری اول چاپ گرفته بودم فروش رفتن. این خوبه؟ خیلی خوبه! جشن بگیریم. 

    .

    .

    .

    پ.ن: فکر کنم بالاخره تونستم با Got کنار بیام. 

  • نظرات [ ۵ ]
    • شنبه ۱۵ مرداد ۰۱

    پناهگاه

    هفته‌ی پیش صبح از خونه زدم بیرون و تا عصر با مترو جا به جا شدم. تا خونه‌ی لئو پیاده رفتم، پیاده برگشتم، دوباره مترو سوار شدم و کتابی رو که با خودم آورده بودم تموم کردم. توی مسیر یه سر به کلیسای سرکیس مقدس زدم و مدتی همونجا توی خنکی سکونش نشستم. خیره شدم به محراب و کریستال های لوستر، غرق موسیقی‌هایی که معنای دعاشون رو نمی فهمیدم و صدای پِت پِت خاموش شدن شمع‌ها توی آب. برای دهمین بار کتاب دعا رو از پشتی صندلی برداشتم و به حروف ارمنیش نگاه کردم. با خودم فکر کردم می‌تونم انجیل بیارم اینجا بخونم؟ خوندن کامل عهدین از خواسته‌های قدیمیم بوده و هست. 
    وقتی اومدم بیرون پسر جوونی که صندلی پشت من نشسته بود، گفت: "ببخشید، من نمی‌دونم وقتی میام اینجا باید چیکار کنم. چطور باید دعا بخونم؟ آداب خاصی داره یا همینجوری بگم؟" بهش گفتم که مسیحی نیستم. پرسید:"پس اینجا چیکار می‌کنید؟ مگه مسجد نداریم؟ فقط چون آهنگ پخش میشه؟" جوابش رو دادم اما مشخص بود قانع نشده. فکر می‌کنم قبل از اینکه این سوال رو از من بپرسه، بهتر بود از خودش می‌پرسید اینجا چیکار می‌کنه. 
  • نظرات [ ۵ ]
    • دوشنبه ۳ مرداد ۰۱

    فروش - موقت

    ・تخته چوب‌های نقاشی شده که می‌تونین هم به عنوان قاب تزئینی و هم زیر لیوانی ازش استفاده کنید یا به کسی هدیه بدید. 

    ・ابعاد حدودا 10×10×1 سانتی متر

    ・وارنیش خورده

    ・قیمت: 50،000 تومان

    + کار آخر به دلیل یه دست نشدن وارنیش 40،000 تومان.


     ・سفارش: Tel: @unbornsy

  • نظرات [ ۰ ]
    • شنبه ۱ مرداد ۰۱
    آرشیو مطالب