فروش - موقت

・تخته چوب‌های نقاشی شده که می‌تونین هم به عنوان قاب تزئینی و هم زیر لیوانی ازش استفاده کنید یا به کسی هدیه بدید. 

・ابعاد حدودا 10×10×1 سانتی متر

・وارنیش خورده

・قیمت: 50،000 تومان

+ کار آخر به دلیل یه دست نشدن وارنیش 40،000 تومان.


 ・سفارش: Tel: @unbornsy

  • نظرات [ ۰ ]
    • شنبه ۱ مرداد ۰۱

    This will never end 'cause I want more

    از اینکه کمک بخوام می‌ترسم. از اینکه بپرسم: "هی فلانی، در مورد این موضوع اطلاع داری؟" یا "ممکنه توی این موضوع بهم کمک کنی؟ بین چندتا مورد گیر کردم و به نظر اومد که تو بیشتر در این زمینه تسلط داری." ولی واقعا چی می‌شه اگر کمک بخوام؟ چی می‌شه اگر اشتباه کنم یا ایده غلطی درباره چیزی داشته باشم؟

    هیچی، هیچی. صرفا چیزهای بیشتری برای یادگرفتن و اصلاح کردن دارم. 

    .

    Where did you go this time?

    .

    یکی از موردهایی که چند ماه گذشته باهاش درگیر بودم این بود که دائم احساس "هیچی" بودن داشتم. وقتی که دیگه نه تحصیل میکنی، نه کار داری، نه پول در میاری، نه ازدواج کردی. هیچی نیستی. و هی باید جواب بقیه رو هم بدی که چرا هیچی نیستی. چرا چیزی نمیشی.

    .

     واقعا بهم فشار اومد این اواخر. که "داری چیکار می‌کنی دقیقا؟ خودت آگاهی؟"

    .

    - It feels like I am going to the stages of withdrawal. I feel lost and confused. Everyday feels like Friday.

    + Welcome to my party!

    .

    دلم می‌خواد همه چیز رو جمع کنم توی یک نقطه. یه تیکه این‌ور، یه تیکه اون‌ور، پراکنده هرجا که دستم رسیده. می‌خوام روندشون مشخص باشه، روند فکر کردنم و نتیجه‌هایی که گرفتم. اما جمع‌آوری‌شون وقت می‌بره.

    .

    وبلاگ برای خوندن معرفی کنید لطفا. فرقی نمی‌کنه از کجا. 

  • نظرات [ ۳ ]
    • شنبه ۲۵ تیر ۰۱

    سفید روی سفید

    اگر می‌شد با سفید می‌نوشتم، سفید روی سفید. همه چیز را حذف می کردم. اینجا را باز می‌کردی چیزی نبود جز سفید؛ نه نوشته ای، نه خطی، و نه تصویری. 

    White on White (Malevich, 1918).png

    Kazimir Malevich - White on White 

    Oil on canvas - 1918

  • نظرات [ ۱ ]
    • يكشنبه ۱۹ تیر ۰۱

    ترس پشت در

    اونقدر تاریک بود که چشم، چشم رو نمی دید. فقط لمس بود که اطمینان می داد وجود داریم. موقع گفتن ترسش بغض کرد و آخر حرف هاش لرزید. چه مدت این ها رو ترسیده بود؟ موقع گفتن ترسم کلمات مقطع و با فاصله بیرون میومدن چون نمی دونستم چطور بیان شون کنم. بعد از اینکه گفتیم شون، به نظر خیلی مضحک اومدن. واقعا از چنین چیزهایی می ترسیم؟ بعدش حس کردم سبک شدم، حس کردم به هم نزدیک تر شدیم.

  • نظرات [ ۶ ]
    • پنجشنبه ۱۶ تیر ۰۱

    بدون عنوان های منتشر [ن]شده

    شاگرد طراحیم هم رفت. دارم به یکی توی یه کشور دیگه آموزش میدم. چقدر عجیبه و چقدر دوست دارم حقیقت مرزهایی رو که اینترنت برداشت.

    .

    You've been given a gift, but the curse is you don't know what to do with it.

    .

    همسایه بالایی بعد از مدت ها داره پیانو می زنه. یا گریه اش تموم شده یا اونقدر گریه هست که اشک ریختن کافی نیست.

    .

    ما هنوز نباخته بودیم، ما اصلا وارد بازی نشده بودیم که بازنده باشیم یا برنده. 

    .

    هر آنچه از دستش بر می آمد انجام می داد تا دیگری را ویران کند.

    .

    تو یه سایه از من بیشتر نیستی. نه، تو هیچ وقت همه ی من نیستی. تنها تصویری در آینه، سایه ای از حقیقت. 

    .

    همسایه بالایی با پیانو و گریه هایش رفت. 

    .

    وقتی نزدیک تهران شدیم، بوی هوا هم تغییر کرد. آسمون از آبی به خاکستری و نزدیک افق قهوه ای شد. دلم نمی خواست نزدیکش بشم، نمی خواستم نفس بکشم، می خواستم برگردم به جایی که به بلعیدن سم عادت نمی کنی.

  • نظرات [ ۱ ]
    • سه شنبه ۱۴ تیر ۰۱

    A place for my head

    Sick of you acting like I owe you this

  • نظرات [ ۰ ]
    • شنبه ۱۴ خرداد ۰۱

    .

    یک دیار هرگز به ظلم و جور نمی‌ماند بر پا و استوار.

  • نظرات [ ۰ ]
    • سه شنبه ۱۰ خرداد ۰۱

    ارباب سایه‌ها

    "دیگه برم." حسش می‌کردم، حسی شوم و سنگین که ازم می‌خواست از اونجا فرار کنم. چیزی جز اون حس نمی‌کردم، ذهنم پوشیده بود. وقتی با شرمندگی از جام بلند شدم و رفتم توی اتاق تا برای رفتن آماده بشم، متوجه‌اش شدم. متوجه ابر غلیظی که داشت تبدیل به کلمه می‌شد. وسیله‌هام رو گذاشتم توی کوله و بهش خیره شدم. حالا می‌تونستم صدای سَمّیش رو بشنوم، ببینم که چطور جملات فاسدش رو توی گلوم ریخته و ذهنم رو پر کرده، پوشیده و کرخت و شرمگین از چیزی که وجود نداره، از کاری که هنوز امتحانش نکردم.

    خودم رو شنیدم: "می‌خوای همینجوری بری؟" دکمه‌های پیرهنم رو بستم. "می‌خوای اینجوری از این در بیرون بری؟" شلوارم رو پوشیدم و کوله رو دست گرفتم. "وقتی رفتی خونه، چطوری می‌خوای با خودت رو به رو بشی؟" پشت در اتاق ایستادم. "تحمل کنار اومدن با دوباره فرار کردنت رو داری؟" نه، نداشتم. "تو یه بازنده‌ای؟" دستم دور کوله مشت شد. همونجا کنار چارچوب گذاشتمش، در اتاق رو باز کردم و بیرون رفتم. ابر رقیق شده و دست سیاهش رو ذهنم بیرون کشیده بود. حالا شفاف‌تر می‌دیدم.

  • نظرات [ ۰ ]
    • سه شنبه ۱۰ خرداد ۰۱

    دارم عادت می‌کنم

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • سه شنبه ۱۰ خرداد ۰۱

    صبح‌های آروم

    اونجا که می‌رم، دنبال یه تکه نخ می‌گردم تا دور پرده‌ی آشپزخونه‌ گره بزنم، تا نور از تنها پنجره‌ بیاد داخل رو روشن کنه. از پشت پنجره، درخت کاج با برگ‌های نارنجیش نگاهم می‌کنه؛ آخرین چهارشنبه‌ی سال گذشته تنه‌اش آتش گرفته بود و حالا به سرحالی گذشته نیست. منو یاد سَروِ توی حیاط‌مون میندازه که پرده‌ها رو کشیدم تا قطع کردنش رو نبینم.

    گلدون و گیاه‌ها رو مرتب می‌کنم و وقتی خواب‌آلود میاد کنارم، بهش یه جوونه نشون می‌دم که از گلدونِ پتوسِ خشک‌شده‌اش بیرون زده. براش از آگلونمای خودم یکی قلمه زدم و آوردم تا جای خالی این رو پر کنه و حالا توی اتاقش با برگِ جدید جا خوش کرده، اما از دیدنِ جوونه لبخند می‌زنم. 

    بلند می‌شم و چایی اِرل گِری‌*ای رو که این سری آوردم دم می‌کنم. کمی بعد دوباره خودش رو بهم می‌رسونه. دست‌هاش رو دورم حلقه می‌کنه و برای چند دقیقه همینطور باقی می‌مونیم، بی صدا. همیشه بوی خودش رو داره، بویی که نمی‌تونم دست روش بذارم اما شیرینه. 

    وقتی پشت میز نشستیم و صبحانه می‌خوریم، بهش نگاه می‌کنم؛ به نور نرم و سفیدی که از پنجره میاد و روی موهاش می‌شینه. 

     

     

     

    *Earl Grey Tea، چای سیاه ترکیب شده با روغن ترنج.

  • نظرات [ ۰ ]
    • سه شنبه ۱۰ خرداد ۰۱
    آرشیو مطالب