چالش خط و حرف 2: 5


So let's runaway.

.

امروز فهمیدم خیلی وقته دیگه توی گذشته زندگی نمی کنم و صرفا متوجه اش نبودم. 

.

به نظرم که بهتره یک مرزی وجود داشته باشه. یک مرز بین خودت و خودی که توی دید یا تحت تاثیر اطرافیان هستی. قبول دارم که دید و نظر اطرافیان درباره ما میتونه به شناخت مون کمک کنه، چون ما نمیتونیم خودمون رو از بیرون ببینیم؛ اما نباید طوری بشه که برات تبدیل به یه چهارچوب بشه یا بدون اونها خودت رو از دست بدی. چرا که در آخر روز، فقط خودتی. 

  • نظرات [ ۷ ]
    • چهارشنبه ۵ آبان ۰۰

    چالش خط و حرف 2: 4


    .Faceless and Heartless


    هرچقدر فکر کردم، چیزی برای گفتن پیدا نکردم. امروز بین خواب و بیداری پرسه زدم و بی انرژی بودم. حتی الان هم که می نویسم ذهنم همکاری نمی کنه و میخواد هر لحظه کلمه رو رها 

  • نظرات [ ۳ ]
    • سه شنبه ۴ آبان ۰۰

    چالش خط و حرف 2: 3


    Statice; Something that never changes.

    .

    دسته گل رو دستم گرفتم و کنار خیابون شلوغ ولیعصر توی پیاده رو ایستادم، زیر نور ملایم خورشیدی که داره غروب می کنه. هوا داره سردتر میشه و ونک توی رفت و آمد آدم ها گم. از این فکر که اون روز هر دو به گل خریدن فکر می کردیم لبخند می زنم اما چیزی معلوم نیست، ماسک همه احساسات انسانیم رو می پوشونه. 

    .

    لئو "حالت چطوره؟" ام رو با "حال تو چطوره؟" جواب می ده. معمولا اینطوری از زیر سوال هام در میره. می خوام بگم، همه نگرانی های درونم رو، اون دو روزی که توی مرز گریه کردن بودم و فکر اینکه منتظرم آینده از هم بپاشه، از اون وقتی که می خواستم سنگینی همه چیز رو بذارم کنار و برم خونه اش. به جاش میگم: "الان خوبم." و لبخند می زنم. یادم میره ماسک خوب و بدم رو پنهان می کنه.

    .

    سرم درد می کنه، پاهام از راه رفتن زیاد درد می کنه، با این حال به قدم برداشتن ادامه میدم. جالبه که وقتی قدم می زنم، کارها به نظر "شدنی تر" میان. انگار انجام یک عمل فیزیکی باغث میشه ذهنم از توی مرز انتزاعیش بیرون بیاد و واقعی تر ببینه.

    .

    از یک سری کارهایی که قصد دارم انجام بدم و آینده با آمایا صحبت می کنم. کلماتش دقیق یادم نیست اما میگه: "من مثل تو مسیر مشخصی ندارم." برای چند لحظه از تعجب ساکت میشم. این ملقمه توی ذهنم که هر چیزی توش پیدا میشه و دارم همه سعیم رو می کنم یه کم از مبهم بودنش کم کنم، کی تبدیل به یه مسیر مشخص شده؟

    .

    اگر یه جوون دیدید که کوله مشکی داره، یه طلسم خوش شناسی بنفش از کیفش آویزونه و احتمالا کلاه بره سرشه، بیاید با هم گپ بزنیم چون احتمالا حواسم نیست؛ دارم Complication گوش میدم و از کنتراست برگ های چنار توی زمینه آبی کمرنگ آسمون لذت میبرم.

  • نظرات [ ۷ ]
    • دوشنبه ۳ آبان ۰۰

    چالش خط و حرف 2: 2


    "Complication"

    The low empty sky seems it's about to cry.

    Without nothing to do, I killed time.

    As I swallowed my thoughts,

    I spit a mixture of saliva and agitation on the sidewalk.


    I fear at the thought of tomorrow,

    worrying that everything might fall apart.

    I know that looking ahead

    to the day after tomorrow won't give me an answer.


    What should I draw on an expanding white tomorrow?

    What should I draw on the black tomorrow stained by reality?

    I struggle to shine.

    ...

    I badly draw myself

    in a short amount of time.

    I guess that's okay for now.

  • نظرات [ ۳ ]
    • يكشنبه ۲ آبان ۰۰

    چالش خط و حرف 2: 1


    Faceless

    توی تابوت بودم ولی قلبم می تپید.

    .

     امروز لای یکی از دفترهای قدیمیم یه نوشته از خرداد 98 پیدا کردم: "اون سارایی که بین داستان ها و طراحی هاش گم شده بود کجاست؟" انگار داشتم می پرسیدم خودم رو کجا گروگان گرفتم. چه خوب که می تونستم جواب بدم: "همین جاست، همین جا... ." 

    سیاه کردن اغلب موثرترین راه بیرون ریختن روحم و ادامه دادنم بوده. چیزهایی هست که فقط از طریق این کانال می تونم تجزیه شون کنم.

    .

    یه چالش دیگه با آمایا، این بار برای هفت روز. چالش خط و حرف چالش محبوب منه، هر موقع بهش نیاز پیدا کنم سراغش میرم. 

    برای کسایی که تازه این چالش رو می بینند، از اینجا می تونید باقی کارهام رو ببینید. 


    پ.ن: نظرات تا یک هفته بازه.

  • نظرات [ ۷ ]
    • شنبه ۱ آبان ۰۰

    .

    اون فرد کاری رو که هیچ کس دیگه ای انجام نمی داد، دست می گرفت. اگر هیچ کس دیگه ای نمی خواست انجامش بده، اون کسی بود که آستین هاش رو بالا می زد و تمومش می کرد.

    .

    خواهران سرنوشت دست به دست هم دادن یه موقعیتی پیش اومد که بتونم تهوع و سیزیف رو با هم بخونم و به نام‌ ناپذیر فکر کنم.

    چیزی که تا الان به دردت نخورده احتمالا بعدا هم به دردت نمی‌خوره. 

    .

    در شرایط مختلفی از زندگیم، سه بار این نیاز رو دیدم که یکی با مشت توی صورتم بزنه. امروز یکی از هموناست. 

    .

    You're my family... . 

    .

    به جای مشت زدن دست خودم رو گرفتم.

    .

    مامان بهش زنگ می زنه تا راضیش کنه، جواب میده: می دونی خاله، دیگه نمی خوام باهاش بجنگم. اگر قراره منو از پا در بیاره بذار بیاره، می خوام همینجوری زندگی کنم. 

    .

    چی بهتر از اینکه بعد از شش ساعت کار، چایی و پای سیب داشته باشی تا خستگیت رو در کنی؟

    .

    برای هضم شون زمان می خوام. خسته ام. دلم می خواد به پشتی مبلم تکیه بدم و بذارم چیزها بیرون بریزند. امروز روز خسته ایه. کاش می شد امروز فقط بخوابم و از فردا بیدار بشم. 

  • نظرات [ ۰ ]
    • جمعه ۳۰ مهر ۰۰

    .

    هر کسی که قدرت داره، خداست.

    .

    کی می خوای من رو شبیه خودم ببینی؟

    .

    Hiroyuki Sawano میتونه روحم رو هرجور که خواست داشته باشه و منم تقدیمش می کنم.

  • نظرات [ ۰ ]
    • سه شنبه ۲۰ مهر ۰۰

    .

    دنیای من دور از دسترس همه بود. حنی اگر می مردم، دنیام به زندگی ادامه می داد؛ چرا که دنیای تخیل از گزند واقعیت به دوره.

    .

    با هر کلمه ای که می نویسم، خودم رو مطلق می کنم. 

    .

    ساعت پنج صبح،

    هری بیدارم کرده باهاش بازی کنم.

    از پنجره سیریوس و اوریون رو می بینم،

    بی اختیار لبخند می زنم. 

    .

    چندساعته تونستم موضعم رو نسبت به یه چیز مهم انتخاب کنم و احساس آرامش بیشتری دارم. وقتی نمی تونم تصمیم بگیرم به شدت مضطرب می شم. هرچقدر اون چیز مهم تر باشه، بیشتر حالم بد میشه و تا زمانی که تصمیمش رو نگرفتم، این برزخ ادامه پیدا می کنه. 

  • نظرات [ ۰ ]
    • يكشنبه ۱۱ مهر ۰۰

    شریک جرم. 

  • نظرات [ ۰ ]
    • چهارشنبه ۷ مهر ۰۰

    .

    وقتی به فلدر کارهای سال 1400 نگاه می کنم، واقعا به خودم افتخار می کنم. تازه 6 ماه ازش گذشته و اینقدر پر شده، تا آخر سال چقدر میشه؟ خوبه که این فلدرها رو نگه می دارم. خوبه که میتونم ببینم هر سال چقدر درگیر بودم. گاهی ذهنم گولم می زنه که کاری نکردم، که وقتم رو بیهوده هدر دادم. حداقل می تونم این ها رو نشونش بدم و بهش خلافش رو ثابت کنم. نمی تونم بگم وقت هدر ندادم، شاید یکی با همه زمانی که من کار نمی کنم شاهکار انجام بده، اما توان و سرعت من الان در همین حده. همین الان از سارایی که نمیتونه از تختش بیرون بیاد جلوترم. 

    .

    آیا من کوچک تر و ناپخته تر و ناآگاه تر از اونی ام که بگم چی می خوام؟ که تصمیم بگیرم آینده ام چطور باشه؟ که دنبال چی برم؟ آیا نابالغ تر از اونی ام که بتونم تشخیص بدم و همه جوانبش رو بسنجم؟

    .

    چرا وقتی به رویاهام فکر می کنم گریه ام می گیره؟

    .

    Time to educate myself.

  • نظرات [ ۰ ]
    • سه شنبه ۶ مهر ۰۰
    آرشیو مطالب