تو سرشار از نوری.
گاهی اونقدر میدرخشی که نمیتونم نگاهت کنم.
با این حال، اشکالی نداره کنارت بمونم؟
- Hunterxhunter
تو سرشار از نوری.
گاهی اونقدر میدرخشی که نمیتونم نگاهت کنم.
با این حال، اشکالی نداره کنارت بمونم؟
- Hunterxhunter
Nausicaä of the Valley of the Wind
این انیمیشن برگزیدهی سازمان حفاظت محیط زیسته. 🌱
هزار سال از سقوط جامعهی صنعتی میگذره. سموم و الودگیهایی که انسانها ساختن، وارد جنگلها شد. حشرات جهش یافته شدن و درختها و گیاهان تغییر کردن. سم توی هوا جریان پیدا کرد و تمدن بشری کوچیک شد و به هرجایی که میتونست فرار کرد.
توی دهکدهای که به خاطر طبیعت خاصش از شیوع سم مصون مونده بود، دختری به اسم نااوشیکا هست. این دختر شاهزاده ی دهکده ی باده. نااوشیکا با همه فرق میکنه. اون جنگل سمی و حشرات رو درک میکنه و سعی میکنه به راز جنگل و سم ها پی ببره.
یک شب هواپیمای یه تمدن دیگه به اسم تولکی، در حال سوختن اونجا به کوه میخوره. مردم درون هواپیما میمیرن اما حشراتی که روی هواپیما بودن، سم رو توی دهکده پخش میکنن. و اونجا نطفهی خیلی بزرگی پیدا میکنن که تولکیها داشتن حمل میکردن. اون نطفهی یکی از هیولاهای جنگجوی هزار سال پیشه که زیر خاک مدفون شده بود. روز بعدش، توکلیها با هواپیماهای بزرگشون برای پس گرفتن جنگجو به دهکده حمله میکنن و شاهزاده رو گروگان میگیرن. اونها میخوان جنگلهارو به آتش بکشن.
از این داستان، میتونیم شاهد شروع موسیقی متن های فوقالعاده ی کارهای میازاکی باشیم. و نسبت به انیمیشن قلعه کاگلیوسترو، سطح گرافیک کار پیشرفت محسوسی کرده. این انیمه رو میازاکی از روی مانگایی که به همین نام منتشر کرده، ساخته.
یکی از چیزهایی که ساختههای میازاکی رو متمایز میکنن، اهمیت به دخترها و زنهای قدرتمنده.
خیلی سال پیش، زمانی که تازه تمدن های بشری داشت شکل میگرفت، زمانی که اولین مجسمه های گلی ساخته میشدن و مردم شکار می کردن و تازه به کشاورزی رو آورده بودن، زن سالاری و مادر سالاری وجود داشت. زن عنصر زایش، مادر زمین و طبیعت بود. به عنوان الهه پرستش میشد و برای همین مجسمههای گلی الههها از اون زمان به جا مونده. زن باارزش و قدرتمند بود. به زن ها ایمان داشتن به خاطر قدرت روحی و شخصیتشون. به خاطر ویژگی خاصی که میتونستن باهاش خلق کنن، زندگی ببخشن، متولد کنن، مثل طبیعت.
با پیشرفت علم، زن جایگاهش رو از دست داد و بشر فراموش کرد...
کارهای میازاکی، از عمق افسانهها و گذشتهی ما سر بر میارن. از عمق باور به زن ها و قدرت شون. اهمیت و ارزشی که دارن. کارهایی که فقط از دستهای اونها ساخته است، کارهایی که فقط از قلب و احساس اونها برمیاد. به همین خاطر متمایز و قابل ستایش ان.
🌿 Slytherin Pride Day
امروز 21 مارس، روز افتخار اسلیترینیهاست. نکتهی قشنگی که وجود داره، اینه که با روز جهانی بیشهها و جنگلها همراه شده.
اگر دوست اسلیترینی دارید، بهش روزش رو تبریک بگید یا شروع کنید باهاش کل انداختن، خوش میگذره. ;)
🌲🌲🌲
Lupin III: The Castle of Cagliostro
لوپن و رفیقش دزدهای حرفهای ان، بعد از اینکه میفهمن پولهایی که از خزانهی کازینوی بزرگ دزدیدن تقلبی بوده، با یه تعقیب و گریز مواجه میشن. دختری با لباس سفید در حال فرار از ماشینی پر از آدمهای مسلح. دختری که معلوم میشه یه راز بزرگ پشت خاندانی داره که خونشون توی رگهاشه، خاندانی باستانی با علامت کاپریکورن. شخصی که دنبال دختره اس، میخواد دختر رو تصاحب کنه و راز اون خاندان رو بفهمه، رازی که اونو به قدرت میرسونه. توی حکایت ها اومده که این خانواده گنج بزرگی رو پنهان کرده. اما لوپن تصمیم گرفته این بار کمی دزد خوبی باشه و به کمک دختری بره که ربط به گذشتهاش داره.
داستان حالت موش و گربه داره. دائما لوپن توسط پلیس و کسی که میخواد دختر رو بدزده دنبال میشه. با همون حرکت های بامزه و خلاف قوانین فیزیک که توی انیمیشنهای قدیمی میبینیم. مثل همه کارهای میازاکی(جیبلی)، تلفیقی از مدرنیته و صنعتگرایی با بافت قدیمی و افسانهها داریم و در کنار اونها سادگی و زیبایی طبیعت. داستان لوپن از روی یک سری مانگا به همین اسم ساخته شده.
20 روز با انیمه های میازاکی و استودیو جیبلی:
جمعه ~ لوپن سوم: قلعه کاگلیوسترو
شنبه ~ ناوسیکا از درهی باد
یکشنبه ~ لاپوتا قلعهای در آسمان
دوشنبه ~ همسایه من توتورو
سهشنبه ~ مدفن کرمهای شبتاب
چهارشنبه ~ سرویس تحویل کیکی
پنجشنبه ~ پورکو روسو
جمعه ~ پوم پوکو
شنبه ~ نجوای قلب
یکشنبه ~ شاهزاده مونونوکه
دوشنبه ~ شهر اشباح
سهشنبه ~ بازگشت گربه
چهارشنبه ~ قصر متحرک هاول
پنجشنبه ~ حکایت دریای زمین
جمعه ~ پونیو روی صخره کنار دریا
شنبه ~ دنیای اسرارآمیز آریتی
یکشنبه ~ برفراز تپه شقایق
دوشنبه ~ باد وزیدن گرفته
سهشنبه ~ داستان شاهزاده خانم کاگویا
چهارشنبه ~ وقتی مارنی آنجا بود
من این چالش رو قبلا هم انجام دادم توی چنل. اما نتونستم تمومش کنم. امسال قصد دارم از اول تا بیستم فروردین یه مروری روش داشته باشم. شاید همه شون رو نبینم اما لیست رو تموم میکنم. توی عدن هم لیست رو گذاشتم تا هرکس دوست داشت ببینه و اونجا دربارهاش گپ بزنیم. شما هم میتونین شرکت کنین. با کلش همراه بشین یا از هرجا خواستین شروع کنین. ;)
پ. ن: لیست به ترتیب تاریخ انتشاره.
نیمه شب مامان که نمی تونست دیگه روی پاهاش بایسته، بیدارم کرد تا گوشیم رو بهش بدم. خونده بودم که اگر توی زمان عمیقی از خوابت بیدار بشی و بعد از یه مدت دوباره بخوابی، احتمال دیدن خواب شفاف زیاده. چند وقته داریم با کِن تلاش می کنیم تا به خواب هم دیگه بریم. موفق نشدیم. رو به تمرین خواب شفاف و تولتک ها آوردیم. می خواستم شروع کنم به گفتن "میخوام خواب شفاف ببینم." که فکرهای دیگه ای به ذهنم هجوم آوردن. نمی دونم چقدر گذشت، اما با نوری که از پنجره ی اتاق روبه رو از زیر در اتاقم روی فرش پخش می شد، حدس زدم نزدیک طلوع باشه. تمام اون مدت رو بی صدا گریه کرده بودم، زیر پتو جمع شده بودم، به موها و پهلوهام چنگ زده بودم و ذکر می گفتم. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون.خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. دست هام رو مثل مسیحی ها به هم قلاب کرده بودم و التماس می کردم. وقتی دیگه کاری از دستت بر نمیاد، به هر چیزی چنگ می زنی. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. خدایا خواهش می کنم بابا رو بهم برگردون. با سردرد و چشم های خسته خوابم برد. تلفیقی از سریالی که تازگی دیده بودم و اتفاقات اخیر بود. سو قصد، قتل، تیغ و خون، سیاهی، سیاهی، سیاهی. داشتم فرار می کردم که اختیار خواب دستم اومد. سعی کردم توی خواب فرار کنم اما نتونسته بودم. سعی کردم خودمو بیدار کنم و بیدار شدم. شروع کردم از پله ها پایین دویدن، در حیاط رو باز کردم و عرض کوچه رو رد کردم تا توی خونه ی رو به رو. فهمیدم بیدار نشدم. اینجا خونه ای بود که دوازده سال پیش زندگی می کردیم. خودمو بیدار کردم. بدنم کوفته بود و چشمام پف کرده. انگار نفسم توی گلوم گیر کرده بود. پتو و بالشم رو کشیدم روی سرم، از تاریکی اتاق بیرون رفتم و توی نور سفید پذیرایی دراز کشیدم. مامان گفت تب بابا پایین نمیاد. حال و هوای خواب تا یک ساعت بعدش نرفت. آخر خواب آگاه شده بودم اما پیشرفت نبود؛ زمان هایی که کابوس می بینم یا خواب با مکان، شخصیت ها و موضوع های تکراری می بینم، متوجه میشم و خودمو بیدار می کنم؛ وقتی که می دونم قرار نیست اتفاق خوشایندی برام بیفته. دلیلش هم مشخصه، چون هنوز نتونستم توتِمم رو انتخاب کنم و باهاش واقعیت و خواب رو از هم تمیز بدم. وقتی بهش فکر می کنم، یه حلقه ی قدیمی به ذهنم میاد. حلقه ی سیاه، براق و نازکی که عادت داشتم همیشه دستم کنم اما سال قبل گمش کرده بودم. تا وقتی نتونم چیز دیگه ای که برام بار معنایی خاصی داشته باشه پیدا کنم، قرار نیست خواب شفاف ببینم. تا اون موقع مجبورم به دویدن و فرار کردن توی خواب هام ادامه بدم.
دو شب پیش، قبل خواب به این فکر کردم که دارم می جنگم. دارم برای خانواده ام می جنگم. چند وقت پیش ملودی داشت خوابش رو تعریف می کرد، بهم گفته بود: "و تو مثل همیشه داشتی سخت تلاش می کردی." توی چنل تک نفره ام ریپلایش کرده بودم: "من هیچ وقت سخت تلاش نکردم." اغراق آمیز بود، چون الان می تونم شرایطی رو نام ببرم که واقعا تلاشم رو کرده بودم، چه نتیجه داده بود و چه نه، اما اون موقع فقط وقت هایی یادم میومد که از تلاش دست کشیده بودم. این روزها، دارم سخت تلاش می کنم، تلاش هایی که آرزو کردم بیشتر از هر زمان دیگه ای نتیجه بدن.
دیشب سدریک گفت یه چیزی برام درست کرده. و من خیلی متعجب و از درون خوشحال شدم - چون کم پیش میاد ببینی سدریک چیزی درست کرده و وقتی چیزی درست میکنه، واقعا براش مهم بوده - همینطور کنجکاو که چی میتونه باشه؟
یه کارت Get well soon بود که میخواست بهم بده اما به خاطر شرایط نتونسته بود. گفت این کمترین کار بود . میخواستم جواب بدم It means alot to me اما کلماتش از یادم رفت. دلم گرم شد. به دلگرمی های بچه ها فکر کردم. توی تاریکی اتاق، آهنگ Not Alone از NCT رو گوش دادم و لبخند زدم.
عصری که همه خواب بودن، در اتاقو بستم، چراغا رو خاموش کردم، رفتم روی تخت زیر پتو نشستم. نور سرد کمی از توی حیات خلوت میومد. مثل روتین هرروزم جیمیل رو باز کردم و بعد از حدود دو ماه دیدم ایمیل از طرف کیتسونه دارم. نمیدونم چی شد، ولی از همون بند اول ایمیل بغضم گرفت و بی صدا چندتا قطره از چشمام سر خورد. بعدش هدفون گذاشتم و پشت سر هم اهنگ گوش دادم. هری هم اومد اول کنار پام، بعد کنار پهلوم خوابید. دستمو گذاشتم روش و چشمامو بستم. همینجوری آهنگ گوش دادم و دراز کشیدم، نفس کشیدم و نرمی و گرمی زیر پوست دستم و سردی نور سفید کم روی چیزها رو حس کردم.
بابا بستری شد.
با سدریک سریال Peaky Blinders می بینم و بعد از هر سه قسمت میشینیم درباره اش گپ میزنیم. یک سکانسی توی قسمت دومِ فصل اول هست که خیلی برامون جالب بود. دوست داشتم مکالمه مون و توضبح سکانس رو اینجا بذارم. اسپویل نداره، سکانسی نیست که دونستنش به مسیر داستان ضربه بزنه.
برام مثل جعبه های بزرگی هستن که توشون خالیه ولی حجم زیادی از اتاقم رو پر کردن. شاید هم توشون چیزی باشه که خیلی خوب باشه، ولی دارن زندگی منو مختل می کنن.