دونده هزارتو

بهم گفتی راهی پیدا می‌کنی تا باهم از این هزارتو نجات پیدا کنیم. وقتی تنهایی ازش بیرون رفتی، من هم تمام راه اومده رو به مرکز هزارتو برگشتم. حالا همه هزارتو متعلق به منه و هرکسی که درونش قدم بگذاره، تا ابد بین پیچ و خم‌هاش رها میشه.

  • نظرات [ ۰ ]
    • يكشنبه ۱۵ دی ۹۸

    سرد و سرخ

    خوابی پر از کریستال‌های آبی دید. هنگامی که چشم‌هایش‌را باز کرد، کریستال‌ها به میلیون‌ها ذره شکستند و بدنش را زخمی کردند. خرده‌ شیشه‌ها آن‌قدر ریز و ظریف بودند که نتوانست از چشم‌ها بیرون‌شان بیاورد. قلبش هم زخمی شد و ارام شروع به خون ریزی کرد، قطره قطره. حالا با هر نگاه، درد را می‌بیند و با هر قدم، کریستال‌ها از قلبش سرازیر می‌شوند.

  • نظرات [ ۰ ]
    • سه شنبه ۱۰ دی ۹۸

    سطح پهن خاکستری بالای خط افق

    الان ساعت 7 و 40 دقیقه صبحه و من توی پله‌های اضطراری طبقه هشتم ساختمون خوارزمی دانشگاه ایستادم. حرکت نور گرم خورشید روی درخت‌ها و ساختمون‌ها رو توی این روز سرد آلوده نگاه می‌کنم و جذاب تر از همه؟ 17 تا طوطی سبز خوشرنگ روی بالاترین شاخه‌های درخت چنار جلوی ساختمون نشستن و حموم آفتاب میگیرن. هرازگاه پرهاشون رو مرتب میکنن و با هم دیگه صحبت میکنن.

    پنج شنبه - پنج دی 98

  • نظرات [ ۰ ]
    • جمعه ۶ دی ۹۸

    .

    'Cause somebody stole my car radio
    And now I just sit in silence. 

  • نظرات [ ۰ ]
    • سه شنبه ۳ دی ۹۸

    مثل فیلمی که گیر کرده باشه.

    صدا‌ها توی ذهنم پخش میشن و تصاویر پشت سرهم از پیش چشمم عبور میکنن. 

     

    خنده و گریه. 

    پابیز تموم شد؟ 

    چیزی نمونده. 

    • شنبه ۳۰ آذر ۹۸

    چیزی سیاه و زخمی

    به این فکر می‌کنم که چطوری می‌تونم همه‌ی این‌ها رو خالی کنم؟ اصلا ممکنه؟ شاید اگر بهم یه اتاق عایق صدا بدن تا پشت گردنم رو چنگ بندازم، با رنگ سیاه تمام بدنم رو رنگ کنم و بعد تمام وسایل توش رو بشکنم و جیغ بزنم و گریه کنم، بعد به سمت بیرون بدوم و خودم رو توی رودخونه پرت کنم، به جواب نزدیک شده باشم. 

  • نظرات [ ۰ ]
    • دوشنبه ۱۸ آذر ۹۸

    .

    هنوز هم وقتی درباره‌اشون صحبت می‌کنم، بدنم یخ می‌کنه و دست‌هام می‌لرزه، هنوز. حتی اگر اساسا اشاره‌ی مستقیم نداشته باشم. توی ذهنم، مسئله‌های حل نشده‌ای هستن و عمیق توی قلبم، جایی خالی. 

    • دوشنبه ۱۸ آذر ۹۸

    نفسم دود شد.

    رفتم روی سکوی جلوی اتوبوس BRT نشستم. به جاده و درخت‌ها و ماشین‌ها نگاه کردم. آهنگ گوش دادم و چشم‌های اشکیم گریه کردن. اما خاکستری غرق نشد.

    روی پله‌برقی که به سمت پایین می‌رفت ایستادم. سقف بالا میومد و من پایین تر میرفتم. از سرم رد شد و توی سفیدی غرق شدم. 

    کنار خط زرد کنار مترو راه رفتم و مسیر رو تا درون تونل ادامه دادم. ادامه دادم و تاریکی غرقم کرد. 

  • نظرات [ ۰ ]
    • پنجشنبه ۳۰ آبان ۹۸

    هری

    یکی از همسایه ها اون روزی که برف شدیدی اومد و هوا خیلی سرد بود، گذاشتش توی انباری ما. وقتی رفتم سروقتش، داشت توی پارکینگ بی جون راه می‌رفت. کثیف و خاکی و زخمی. وقتی بردمش دامپزشکی، گفتن ریه‌هاش آب آورده و برای همین مشکل تنفسی داره. وقتی نفس میکشه، خس خس میکنه. حالا شسته شده، چهار روزه توی اتاقم جاخوش کرده و روزی 2 بار با سرنگ بهش دارو میدم. وقتی مامان برای اولین بار دیدش، گفت چقدر رنگ چشماش قشنگه. و حسین جواب داد چشماش به مادرش رفته!* اینطوری بود که هری صداش زدیم.


    *نقل قولی از کتاب/فیلم هری‌پاتر. 
  • نظرات [ ۴ ]
    • چهارشنبه ۲۹ آبان ۹۸

    .

    تسلیم شدی؟ 

  • نظرات [ ۰ ]
    • سه شنبه ۲۸ آبان ۹۸
    آرشیو مطالب