۵ مطلب در آذر ۱۴۰۴ ثبت شده است

Left blind in the darkness, but that's fine 'cause you like it

یه چیزی درباره فرگشت بد جا افتاده، اون هم اینه که مردم فکر می‌کنند موجودات خودشون رو با محیط تطبیق می‌دن تا زنده یمونن؛ در حالی که درستش اینه که موجوداتی که بیشترین تطبیق‌پذیری رو با محیط دارن زنده می‌مونن و ژن‌شون رو به نسل بعد انتقال می‌دن. موجوداتی که تطبیق‌پذیری کمی با محیط داشتن، کم‌کم می‌میرن و نمی‌تونن ژن‌شون رو انتقال بدن. برای نمونه، فیل‌ها به دلیل شکار زیاد عاج‌هاشون کوچیک شده. آیا فیل‌ها دارن آگاهانه عاج‌هاشون رو کوچیک می‌کنن؟ نه، فیل‌هایی که عاج‌های بلند و بزرگ داشتن شکار شدن و اونقدر زنده نموندن که نسلشون رو ادامه بدن و فیل‌هایی با عاج کوچکتر که شکار نشدن، فرصت پیدا کردن تا ژن‌شون رو تکثیر کنن. این موضوع درباره انسان‌ها یه کم متفاوت می‌شه. ما به کمک ابزارسازی، گسترش ابزارهای ارتباطی مثل زبان, و همکاری و همفکری جمعی گسترده، تونستیم هم آگاهانه با محیط تطبیق پیدا کنیم و هم محیط رو با خودمون تطبیق بدیم. پس ما می‌دونیم که از لحاظ فرگشتی، کسایی که بیشترین تطبیق‌پذیری رو نسبت به محیط دارن، برنده‌ان. اونها تونستند زنده بمونن و ژن‌شون رو به نسل بعدی انتقال بدن که تنها هدف زندگی از لحاظ زیستیه. سوال اینه که چه زمانی دیگه هزینه تطبیق‌پذیری با محیط گزاف‌تر از اونیه که بشه پرداخت؟ اون مرز کجاست؟ 

  • نظرات [ ۱ ]
    • يكشنبه ۲۴ آذر ۰۴

    So are you afraid of your introspection?

    این روزها نمی‌تونم با خودم بشینم. نمی‌تونم بشینم و به خودم فکر کنم. نمی‌خوام با مغزم تنها باشم. نمی‌خوام حرکت ذهنم رو کند کنم تا بتونم بنویسم. نمی‌خوام مغزم رو روی کاغذ بیارم. دائم فرار می‌کنم. حتی وقتی ایستاده‌ام، مغزم رو تنها نمی‌ذارم؛ به آهنگ و پادکست و کتاب و هرچیز دیگه‌ای که بتونم گیر بیارم چنگ می‌زنم. نمی‌خوام فکر کنم. در واقع، نمی‌خوام به خودم فکر کنم، وگرنه که جریان فکر کردن هیچ‌وقت متوقف نمی‌شه. نمی‌خوام اون ملحفه سفید رو کنار بزنم و زیرش رو ببینم. 

  • نظرات [ ۰ ]
    • چهارشنبه ۱۳ آذر ۰۴

    Life is just forever nipping heels, never slowing down

    داشتم از سه‌راهی قلهک رد می‌شدم. قبل از اینکه بپیچم توی خیابون موردنظرم، دوتا پسر جوون جلوم بودن. یکی‌شون گفت:"می‌خوام برگردم اهواز. به دو دلیل: یک اینکه دیگه حوصله تهران رو ندارم." مکث. "دومی اینکه از تهران متنفرم." من که قانع شدم. 

  • نظرات [ ۰ ]
    • يكشنبه ۱۰ آذر ۰۴

    .

    یه مدتیه که دلم می‌خواد برای چند ثانیه، فقط چند ثانیه، سرم رو به شونه یکی تکیه بدم.

  • نظرات [ ۰ ]
    • پنجشنبه ۷ آذر ۰۴

    So I'll keep dancing to the rhythm, this stage is a prison

     TW: Domestic abuse, Suicidal behavior, Emotional distress (none for me) 


    یه توییت دیدم که باعث شد یه دیدار یادم بیاد. میخواستم همون‌ روز بنویسمش و ننوشتم. گاهی انگار توانایی نوشتن خارج از دسترسمه. اون توییت درباره این بود که طرف نمی‌دونست وقتی کسی گریه می‌کنه باید چیکار بکنه چون توی خانواده‌ای بزرگ ‌شده که فقط توی سال نو هم‌دیگه رو بغل می‌کنن. خنده‌ام گرفت. فکر می‌کنم توی چنین موقعیت‌هایی خوب نیستم. البته بهتر از قبل عمل می‌کنم ولی تا چند سال واقعا نمی‌دونستم باید چیکار کنم یا چجوری برخورد کنم. حالا اون خاطره چیه؟ اون روز که با پرتقال بعد از تقریبا یکسال (؟) رفتیم بیرون، توی طبقه دوم کافه تنها نشسته بودیم که یه دختر دیگه اومد و اون طرف کافه نشست. چهره و صداش من رو یاد یه آشنایی مینداخت که تازگی یه مسئله‌ای باهاش پیش اومده بود و دیگه با هم ارتباط نداشتیم. با مقنعه و شلوار بود، ولی همونجا جفت‌شون رو درآورد. لباسش بلند بود و زیر شلوارش جوراب شلواری نازک داشت. به جای مقنعه، یه روسری کوچیک بست و چتری‌هاش رو بیرون گذاشت. شاید هم مانتوش رو عوض کرد ولی یادم نمیاد، اون موقع داشتم از وافل توی بشقابم لذت می‌بردم. مطمئن نیستم ازمون چیزی پرسید یا نه، صرفا یادمه که شروع کرد سیگار کشیدن. من و پرتقال داشتیم درباره آهنگ گوش دادن و تمرکز کردن صحبت می‌کردیم که با کلمه کلیدی adhd وارد بحثمون شد. من اغلب دوست ندارم غریبه‌ها همینجوری سر بحث رو باهام باز کنن، چه برسه به اینکه وارد بحثم با یکی دیگه بشن. سعی می‌کنم از این کار دوری کنم چون به نظرم محترمانه نیست. حفظ ظاهر کردم. ازمون درباره رشته‌مون پرسید (حدس می‌زد من معماری می‌خوندم) و سن‌مون رو پرسید و تعجب کرد که ازش بزرگتریم. همینطوری سوال و جواب کرد تا اینکه شروع کرد داستان زندگیش رو از همون سر کافه تعریف کردن! موقعیت عجیبی بود. ما داشتیم وافل می‌خوردیم و اون سفره دلش رو پهن می‌کرد. یه کم کنجکاو شده بودم راستش رو بخواید ولی نه خیلی. گله داشت، از اینکه چرا پدرومادر ایرانی که خودشون از چیزی رنج بردن، همون رنج یا حتی بدترش رو سر بچه‌شون میارن. اگر حمایت نمی‌کنن، نکنن، چرا جلوی پاش سنگ می‌ندازن؟ جزئیات یادم نیست، ولی یادمه که توی سن کم، شوهرش داده بودن به یه آدمی که هم سن باباش بود. و هر موقع دامادش میومد خونه، مادره با مرده لاس می‌زده. یک (دو؟) سال می‌گذره و با خودکشی ناموفقی که داشت بالاخره خانواده رو مجبور می‌کنه طلاقش رو بگیرن. یه خواهر کوچک‌تر هم داشت که ازش مراقبت می‌کرد. رشته‌ای که دوست نداشت قبول شده بود دانشگاهی که دوست نداشت و یه شهر دیگه وسط ناکجاآباد بود. انصراف داده بود، دوباره کنکور داده بود، دوباره انصراف داده بود. می‌گفت اینقدر اذیتم کردن که دیگه از خونه رفتم و پانسیون زندگی می‌کرد. حتی آدرس رو هم بهشون نداده بود. کار می‌کرد که خرج پانسیون رو دربیاره و با این حال هر از گاه از حقوقش خرید می‌کرد و برای خواهر و مادرش می‌برد. می‌گفت دوباره درس خونده و حالا مدتیه که توی کانون وکلای دادگستری تحصیل می‌کنه. سیگارش تموم شده بود و گریه می‌کرد. سعی می‌کردم دلداریش بدم. پرتقال بیشتر زمان رو ساکت بود. می‌گفت خوش به‌حالتون که دوستید. من هیچ‌کسی رو ندارم، اونقدر ندارم که دارم با دوتا آدم غریبه توی کافه دردِ دل می‌کنم. نمی‌دونستم دیگه چی بگم. گفتم بغل می‌خوای؟ بلند شد و وسط کافه بغلش کردم. آخرهای صحبتش می‌گفت که تراپی رو امتحان کرد ولی به نظرش چیزی نبود که تراپیستم بخواد بهش بگه. به جاش منظم مدیتیشن می‌کنه و سعی می‌کنه با خودش ارتباط برقرار کنه. در ادامه گفت داستان می‌نویسه، الهام گرفته از زندگی خودش، برای دخترها و زن‌های ایرانی که هرروز دارن همه‌جوره می‌جنگن. امید داشت که تمومش کنه و فکر می‌کرد داستانش می‌گیره چون چیزیه که خیلی‌ها درکش می‌کنن. چیزی که ازش نخونده بودم، برای همین فقط تشویقش کردم. نمی‌دونم داستانش رو تموم کرده یا نه، یا اون داستان اصلا روزی منتشر می‌شه یا نه، ولی دلم می‌خواست داستان دیدن خودش رو اینجا منتشر کنم. وافل‌مون تموم شده بود. برای هم‌دیگه آرزوی موفقیت کردیم و رفتیم. پرتقال توی خیابون بهم گفت که خوشحاله من اونجا بودم و صحبت کردم، چون در غیر این صورت خودش احتمالا تمام مدت فقط ساکت نگاهش می‌کرد. جالب بود برام، از نظر خودم احتمالا خیلی رباتی به نظر می‌رسیدم. این هم از این.
  • نظرات [ ۲ ]
    • سه شنبه ۵ آذر ۰۴
    آرشیو مطالب