۱۱ مطلب در آبان ۱۴۰۴ ثبت شده است

She said I love you till I don't

آخرین باری که هری رو دامپزشکی بردم، مثل همیشه خیلی خوشحال و راضی نبود. البته در طول این شش سال به نسبت آرومتر شده و دیگه تلاش نمی‌کنه فرار کنه که توی کل طبقه دنبالش بیفتیم، ولی ویزیت رو هم آسون نمی‌کنه. خصوصا اگر بیشتر از یه حدی طول بکشه یا چندتا چیزی که دوست نداره همزمان با هم اتفاق بیفتن. اون شب هم داشت دیگه اون مرز رو رد می‌کرد و از غرغر کردن گذشته بود. دستیار دکتر روی کانتر هری رو نگه داشته بود و اون هم از گرفته شدن بیزار. تا حالا نشده بود دکترها چیزی بهم بگن که انجام بدم، همیشه کمی دورتر می‌ایستادم تا توی دست‌وپا نباشم و جواب سوال‌های دکترها رو می‌دادم. برای همین وقتی این بار دکتر گفت باهاش حرف بزن، مغزم متوجه نشد. یک بار دیگه بهم گفت باهاش حرف بزن و اونجا بود که فهمیدم مخاطب منم! شروع کردم با هری حرف زدن و صداش کردن با لقب‌هایی که توی خونه معمولا صداش می‌کنم. فکر نمی‌کردم تاثیری داشته باشه و داشت. آرومتر شد. همچنان ناراضی بود ولی دیگه تقلا نکرد. اوه. یک لحظه‌ی عجیبی بود. انتظار نداشتم بتونم هری رو بیشتر از این دوست داشته باشم و اون موقع انگار یه دریچه دیگه برام باز شد. هر موقع بهش فکر می‌کنم قلبم نرم می‌شه؛ چون من باور دارم که هری دوستم داره ولی موجود موردعلاقه‌اش نیستم، صرفا چاره‌ای نداره جز اینکه با من کنار بیاد چون کاراش رو انجام میدم. برای همین شگفت‌زده شدم که دیدم حرفم واقعا روش تاثیر داره. این دو روزی که خونه بودم، کلی نازش کردم. تقریبا تنها چیزیه ک توی خونه می‌تونم تحمل کنم. وقت‌هایی که خونه هستم، احساس بدم نسبت به خودم به صورت نمایی افزایش پیدا می‌کنه، از یه تعدادی ساعت به بعد دیگه غیرقابل تحمل می‌شه. به زور کارهای خونه رو انجام می‌دم و بهم احساس مفید بودن نمی‌دن چون فکرم اینه که اون کاری که باید انجام بدم رو انجام نمیدم. الان واقعا ترجیح میدم لپ‌تاپ و تبلتم رو کول کنم و با خستکی خودم رو از مترو بکشم بیرون و ریسک دزدی رو به جون بخرم تا یک روز دیگه خونه باشم. وقتی راه می‌رم کنار اومدن با ترس‌هام راحت‌تر به نظر میاد تا وقتی توی اتاقم نشستم و دائم با اسپاتیفای سروکله می‌زنم تا سکوت رو بشکنم. نمی‌تونم توی اتاقم با خودم بشینم. پس چرا دوباره سر از اینجا در میارم؟ کی می‌خوام یاد بگیرم؟ این چند وقت فکرهام به سمت خودم نشونه میرن. نمی‌دونم چی میتونه باعث بشه تا ول کنم. 

  • نظرات [ ۰ ]
    • چهارشنبه ۲۹ آبان ۰۴

    We don't know where to find what once was in our bones

    - امشب می‌خوام یه آهنگ جدید بزنم.

    + با کارگردان هماهنگ کردی؟

    - کارگردان مرده ولش کن.


    گفت‌وگوی نوازندگان در نمایش کلاژ بیضایی

  • نظرات [ ۰ ]
    • يكشنبه ۲۶ آبان ۰۴

    They're all that I was and never could be

    آسمون در تمام طول روز گرفته بود. یک خاکستری دودی کثافتی که سقف آسمون رو کوتاه کرده بود. بدون قطره‌ای بارون. امروز هودی سیاه قدیمیم رو پوشیدم و مقنعه سیاهم رو رو سر کردم که از دبیرستان دارمش چون نمی‌خواستم حتی یک ریال دوباره خرج چنین چیز خفه‌کننده‌ای بکنم. برای الزهرا حتی انرژی ندارم تیپ بزنم. اونجا اونقدر انرژی می‌بره که ترجیح می‌دم توی هودی راحتم باشم و پشت ماسک. موهام از دیشب فر مونده بود و از مقنعه بیرون زده بود. با داداشم هم‌مسیر بودیم. اون گیشا پیاده می‌شد، من پل مدیریت؛ برای همین با هم رفتیم. موقع رد شدن از جلوی ساختمون طراحی، از پنجره نگاه کردم که دریچه پشت بوم بازه یا نه. این هوا می‌طلبید برم روی سقف بشینم و ساندویچ گاز بزنم. باز بود! بعدش رفتم کتابخونه و فهمیدم آسمون به زمین اومده چون ساعت کاری کتابخونه رو افرایش داده بودن. 8 تا 7! دیگه 3 بیرونت نمی‌کنن! باورنکردنی! قبل از اینکه برم بالا، یه تی‌بگ برای خودم انداختم و بیرون ساختمون کتابخونه وایسادم تا خنک بشه. روزهایی که الزهرا میرم اعصابم از قبل خرده و بی‌حوصله‌ام. به این فکر کردم که حسم بهش شبیه تهرانه. دوستش دارم چون توش بزرگ شدم و حالم ازش به‌ هم می‌خوره چون کدوم آدم عاقلی اینجا می‌مونه؟ اون هم وقتی همه غرایزت فریاد می‌زنن که دور شو، برو، فرار کن؟ خبره شده بودم به درخت‌های وسط محوطه. داشتن زرد می‌شدن، انگار پاییز تازه اومده. چند ردیف قفسه توی همکف کتابخونه هست که معمولا کتاب‌های دست دوم رو اونجا میذارن تا هر کسی خواست برداره. همیشه با دقت نگاهشون می‌کنم. امروز به مناسب هفته کتاب هر سه ردیف پر بود. یک سری چیزهای تخصصی خوب دیدم ولی بارم سنگین بود و نمی‌تونستم بیشتر بردارم. والدن رو برداشتم و محاکمه کافکا. کافکای عزیز. تا ظهر فیش‌برذاری کردم و بعد زدم بیرون. ساندویچ گرفتم و رفتم طبقه دوم ساختمون طراحی. از داخل طبقه دوم یک دریچه توی سقف هست که به پشت بوم راه داره. می‌خواستم از نردبون برم بالا که دیدم دوربین مدار بسته از همون گوشه دیوار زل زده بهم. مقاومت کردم که انگشت نشون ندم. عوضش مثل دانشجوهای خوب و نمونه همونجا دم پنجره ایستادم و ساندویچ رو خوردم. استاد راهنمام پایین ساختمون داشت بلند بلند با تلفن حرف می‌زد. اروم از پنجره فاصله گرفتم. دیگه نبایداین سمتی بیام و همون سمت کتابخونه بمونم  پکرتر از قبل رفتم سمت کتابخونه. کاپوچینو شکلاتی بدون شکر، خیره به در‌خت‌های پاییزی محوطه و گل‌های توی گلدون زیر نرده. آفتاب ظهر از پشت اون لایه خاکستری بی‌رمق می‌تابید. به این فکر کردم که بیرون اومدن باعث میشه فکر نکنم. نه اینکه کلا فکر نکنم، می‌دونم که می‌دونید چی می‌گم. کتاب‌های جالبی موقع گشتن بین قفسه‌ها پیدا کردم. چیزهای جدیدی بین منابعم بود که ربطی به کارم نداشت ولی از دونستنشون خوشحال شدم. فکر کن فردوسی باشی‌؛ نمیرم از این پس که من زنده‌ام که تخم سخن را پراکنده‌ام. هوای طبقات کتابخونه خیلی گرفته بود  پنجره‌ها رو نمی‌شه باز کرد و اونقدر فضا رو گرم می‌کنن که نمی‌دونی چیکار کنی. گاهی وقت‌ها اونجا که هستم حس می‌کنم دارم خفه می‌شم، یا اگر الان نرم بیرون و هوا بهم نرسه خفه می‌شم. ترسش رو احساس می‌کنم هر از گاه. به اجبار هودیم رو درآوردم تا کمتر احساس کنم که اگر نرم خودم رو نچسبونم به پنجره احتمالا اکسیژن کافی بهم نمی‌رسه. یکی لای کتاب تاریخچه کمیک استریپ یه برچسب گرافیتی گذاشته بود. برش داشتم. تا 6 نشستم و سه تا کتاب امانت گرفتم ببرم. دوست دارم توی تاریکی دانشگاه قدم بزنم. یک دنیای دیگه‌ای. ساکت و خلوت. با بی‌آرتی خودم رو از مدیریت رسوندم گیشا تا با داداشم با هم برگردیم. توی مترو بهم گفت این چه تیپیه زدی؟ جواب دادم الزهرا لیاقت تیپ زدن من رو نداره. گفت اینجا همه من رو می‌شناسن، یه ایستگاه نزدیکم نشو. بغض کردم ولی نه مثل اون دفعه. رفتم واگن بغلی سوار شدم و کتابم رو باز کردم خوندن. خط که عوض کردیم و دوباره توی یه واکن بودیم، شروع کر راجع به مسکاتی که قراره برای انجمن علمیَ‌شون بزنم صحبت کرد. می‌دونستم بر اساس پیش‌فرض ملت شخصیت رو مرد فرض می‌کنن. با اینکه اتفاقا جمعیت زیادیشون رو هم زن‌ها تشکیل می‌دن و اصلا مسکات خانم داشتن اتفاقا می‌تونه پیام مثبتی به جامعه هدف بده، اصلا وارد بحث جنسیت نشدم. بهش پیشنهاد دادم مسکات دانشگاه‌های خارجی رو نگاه کنه و گفتم شخصیت حیوانی چطوره؟ مثلا الزهرا طوطی سبز (شاه طوطی) داره. یا شهر تهران پرنده‌های بومی خودش رو داره. یا اصلا به حیوانات در خطر انقراض ایران فکر کرده؟ از حیوانات اساطیری ایران هم میشه استفاده کرد. خیلی خوشش اومد. با این ایده حتی لازم نبود درگیر حجاب بشیم. می‌شد یه مسکات بی‌جنسیت داشت. زنگ زد به یکی از هم‌انجمنی‌ها هم سریع گفت که روش فکر کنه. قطع که کرد، بهم گفت چقدر نگاهش جنسیت‌زده بود! هی می‌گفت من شخصیت این رشته رو مرد تصور کردم! خب کردی که کردی! خیلی برام جالب بود. من همون طراحی بودم که با ایده‌اش حال کرد و قراره مسکات‌شون رو بزنه. همونی که حاضر نشد باهاش توی یه واگن دیده بشه. تازه مقنعه‌ام سرم بود. 

  • نظرات [ ۱ ]
    • شنبه ۲۵ آبان ۰۴

    .

    I asked myself why this? Why now? And I could only come up with the answer that I need this. Someone inside me needs to feel this. Needs me to notice it. Needs me to acknowledge it. 
  • نظرات [ ۰ ]
    • جمعه ۲۴ آبان ۰۴

    Keep sidewalk under your feet

    امروز هم دوباره دانشگاه تهران، کاپوچینو شکلاتی و کتابخونه ساختمون موسیقی. فکر کنم دارم به کاپوچینو عادت می‌کنم. مثلا قرار بود شروع هفته دیزاین تهران باشه ولی اتفاق خاصی نیفتاد. چندتا چیدمان تکمیل شده بود و تعداد بیشتری چیدمان اطراف هنرها چیده بودن. بد نبودن، ولی خیلی هم خوب نبودن. دست کم حالا می‌تونستم از توی اون لوله‌های بزرگ رد بشم. یکی از چیدمان‌ها آینه‌ها رو جوری کنار هم قرار داده بود که وقتی جلوشون می‌ایستادی، می‌تونستی خودت رو از زاویه‌های مختلف ببینی، انگار که توی اتاق کنترل دوربین‌های مداربسته باشی. داشتم از کتاب سیروصور نقاشی ایرانی فیش‌برداری می‌کردم که یه جمله‌اش باعث شد مکث کنم. یه متن از دست‌نوشته‌های مروبط به قرن سه میلادی به زبان عربی بود که توش درباره زندیقان (منظور مانویان) صحبت کرده بود. حدودا نوشته بود که دوست داره شور و اشتیاق مانویان رو موقع خرید کاغذ‌‌های سفید زیبا و مرکب‌های سیاه درخشان و تلاششون برای دستیابی به بهترین دست‌خط‌ها و چیره‌دست‌ترین خطاط‌ها رو ببینه. و می‌خواد که خودش هم پول خرج کنه و مصالح بخره و توی خرید کتاب دست‌و‌دلباز باشه تا علاقه و اشتیاقش رو به یادگیری نشون بده. چون به نظرش علاقه به یادگیری، نشانه شرافت نفس و رهاییش از انقیاد حسیه. حالا من کاری ندارم که واقعا اینطور هست یا نه، چیزی که توی گوشم زنگ زد این بود که ما فراموش می‌کنیم علاقه به یادگیری یه ویژگی خوب و پسندیده است. هزار سال پیش فکر می‌کردند نشانه شرافته. حالا کدوم ما میاد بگه حس خوبی به خودم دارم چون کنجکاوم و دوست دارم یاد بگیرم؟ به جاش نشستیم فکر می‌کنیم اگر به فلان مقدار از چیزی برسیم، موفق شدیم و خوشحال خواهیم بود. برای همین می‌خوام بگم که هرکی و هرکجا که هستید، اگر چیزی هست که دوست دارید یاد بگیرید یا دارید یاد می‌گیرید، دمتون گرم! بهتون افتخار می‌کنم و امیدوارم که شما هم بکنید. حتی مهم نیست که اون چیز رو تا آخرش یاد گرفتید یا نه، همین که علاقه‌اش درون‌تون هست، به نظرم برای اینکه به خودتون ببالید کافیه. امروز کمی باد میومد و هوا سردتر از دیروز به نظر می‌رسید. دوباره چای هلو یا جایگشت‌های متفاوت بیسکوئیت یا کوکی کنارش. آفتاب کم رمق عصرگاهی همچنان گرماش بیشتر از سایه بود. وسایلمون رو جمع کردیم و این بار از انقلاب برگشتیم. حساب کردیم دیدیم سی میلیون کابردی شبیه سه میلیون پیدا کرده. دیروز یکی ته ایمیلش نوشته بود take care. اصلا انتظارش رو نداشتم، همینجوری به صفحه خیره شده بودم. دو تا کلمه بیشتر کنار هم نبود. از این عبارت‌های کوتاهی که این خارجی‌ها قبل از امضای ته ایمیل‌شون میارن. فکر نمی‌کنم اونقدر برای طرف مهم بوده باشه، صرفا می‌خواسته از best استفاده نکنه و نشون بده یه کم اهمیت میده. برای منی اون موقع که داشتم جسم خسته‌ام رو از لای ملتی که به داخل واگن هجوم میاوردن می‌کشیدم بیرون، یه قوت قلب بود. برای همین امروز با اضطراب جوابش رو دادم و یکی از بدترین ایمیل‌هایی بود که نوشتم. کاش اینقدر برام سخت نبود با آدم‌های خفنی که یه حد زیادی تحسین‌شون می‌کنم ارتباط برقرار کنم. معمولا می‌خوام تاثیر خوبی روشون بذارم و اتفاقا عکسش می‌شه، ضعیف‌ترین ورژن خودم رو نشون می‌دم. اگر غم احمق می‌کنه و خشم احمق‌تر، ترس چقدر احمق می‌کنه؟ دوست نداشتم در ادامه این پست چنین چیزی بگم، ولی فکر کنم چاره‌ای نیست. این پست‌ها رو همونجوری می‌نویسم که به ذهنم میان. 

  • نظرات [ ۱ ]
    • سه شنبه ۲۱ آبان ۰۴

    You wouldn't wanna read my mind

    فکر کنم یه چیزی حدود 5-6 ساعت خوابیدم. کلاه beanie آبی و بارونی سیاهم رو پوشیدم، امروز پسر جنگجوی آبی بودم. فکر نمی‌کردم نتونم تنهایی از پسش بر بیام ولی احتیاط حکم می‌کرد تنها نرم. نه و نیم با آمایا رفتیم ایستگاه میدون فردوسی، خروجی جنوبی. قرار بود جلوی برج تجارت جهانی دلال‌ها رو پیدا کنیم ولی همین که پامون رو از مترو گذاشتیم بیرون دیدیم همینجوری کنار خیابون وایسادن با ارزهای مختلف دست‌شون. اسون‌تر از چیزی بود که فکرش رو می‌کردم. خودشون دیگه می‌دونستن اغلب خرده دلار رو برای سفارت می‌خوان مشتری‌ها. دلاری 120 حساب کردن باهام، از قبل می‌دونستم قراره یه چیزی بین 120 و 130 باشه. مشخص بود بار اولمه. بهم گفتن پول رو گرفتی، می‌ذاری کیفت، تا نخوره، تا ارز رو هم نگرفتی پول نمی‌دی! کارت به کارت کردم براشون و برگشتیم داخل مترو. چند دقیقه بیشتر طول نکشید. رهسپار میدون انقلاب شدیم و دوباره کاپوچینو شکلاتی، کتابخونه موسیقی. داخل بخش پایان‌نامه‌ها دست کم پنج درجه هواش سردتر از بیرون بود. از این کارکنان/مسئولان کتابخانه بیزارم که فکر می‌کنن به واسطه کارشون مجازن که سکوت رو بشکنن. بلند بلند صحبت می‌کنن، می‌خندن، تلفن زنگ می‌زنن، گوشی‌شون زنگ می‌خوره و... . ناهار رفتیم سلف اساتید، سمت در غربی. سالن شیشه‌ایش قشنگ بود. هنرها مثل روز قبل در تکاپو بود و این سرزنده بودنش رو دوست داشتم. کلی چیدمان جدید برای هفته‌ی دیزاین آورده بودن. همه‌جا کلی آینه‌ پیدا می‌شه. از اینکه بازتابم توی تکه‌های اینه بشکنه خوشم میاد. امایا گفت چیزی ازمون مشخص نیست. جواب دادم هدف همینه. تا سه دوباره کتابخونه. ببینم چقدر می‌تونم به بهانه فیش‌برداری از زیر بار نوشتن در برم. دوباره چایی هلو. مشخصه این چایی رو فقط برای بوش می‌خرم. خوشی‌های زندگی کوتاهه، چیکار می‌شه کرد. با امایا تا خونه‌شون می‌رم. چندتا کوچه بالاتر از خونه‌شون یه پسر جوونی پشت ایستگاه اتوبوس روی خودش خم شده بود. به نظر بی‌خانمان نمیومد. صداش کردیم ولی بیدار نشد. حدس اینبود که شاید اوردوز کرده یا حالش خیلی بده. همه یه نگاه مینداختن و رد می‌شدن ولی ما وایسادیم، دوتا آقای دیگه هم ایستادن. امایا زنگ زد به اورژانس ولی با صدای یکی از اون آقایون چشم‌هاش رو باز کرد. توی حال خودش نبود، انگار نمی‌شنید یا نمی‌تونست حرف بزنه ولی خب در مرحله خطرناک نبود. یه کم حواسش جمع‌تر شد با صدایی که به سختی می‌شنیدیم تشکر کرد و گفت بریم. رفتیم خرازی بزرگ نزدیک خونه‌شون. کاموا خریدم، دقیقا همون رنگ‌هایی که می‌خواستم. حالا مونده بند کفش و شلوار راسته مشکی. دارم بر می‌گردم خونه که به موقع برسم تا بتونم شام آماده کنم. گفتم فراموش می‌کنم، دائم فراموش می‌کنم، حسش برام جوریه که انگار 365 روز سال هوا ابریه و حالا می‌بینی برای یک روز ابرها یه ذره کنار میرن تا چند بارقه نور برای مدت کوتاهی بتابه. پریروز هرچقدر صدا کردم جیرجیرک نیومد. اسم گذاشتن برای چیزها خطرناکه، چون از فردا فکر می‌کنی جیرجیرک کجا رفت؟ چی شد؟ حالا با این غذاهایی که براش خریدم چیکار کنم؟ من که از اول نمی‌خواستم. حالا به شنیدن میوهای بلند عجیبش عادت کردم. دیشب پیداش کردم، تواناتر از چیزی بود که فکرش رو می‌کردم. پریده بود روی قرنیز و رفته بود برای خودش دور دور احتمالا. شب یادم نره براش غذا ببرم. 

  • نظرات [ ۲ ]
    • دوشنبه ۲۰ آبان ۰۴

    I told you all along running away don't make you wrong

    صبح باید هفت و نیم بلند می‌شدم که به موقع برسم؛ اما چشم‌هام باز نمی‌شدن و بیست دقیقه توی تخت از این پهلو به اون پهلو شدم. هوا سرد بود و آخر سر در حالی که پتو مسافرتی رو روی کله‌ام کشیده بودم رفتم زیر چایی رو روشن کردم. هری از لای در اتاق رو‌به‌رو من رو دید می‌زد. خیلی کند صبحونه خوردم. مغزم هنوز بیدار نشده بود. این روزها تست غلات و کره بادوم‌زمینی از پایه ثابت صبحونه‌ها و عصرونه‌هامه. نئوتادین خوردم تا ببینم این نمناکی چشم‌هام بهتر می‌شه یا نه. بارونی سیاهم رو پوشیدم و زدم بیرون. توی مترو نتونستم جایی پیدا کنم که بشینم، تقریبا تمام طول مسیر با کانفیگ‌ها ور رفتم و آخرسر هم وصل نشدم. همزمان با آمایا رسیدم لاله. اون از من خواب‌آلود‌تر. از در شرقی رفتیم دانشگاه تهران، پردیس مرکزی. راه رو کج کردیم سمت ساختمون موسیقی. امایا مسیرش به طور ناخودآگاه به اون سمته با اینکه ساختمون خودش یه طرف دیگه است. چیزی که درباره موسیقی دوست دارم اینه که هرموقغ میری داخل می‌تونی از یه اجرای رایگان لذت ببری. هر سری دست کم یک نفر یه گوشه نشسته و داره ساز می‌زنه. یک سری سازه‌های بزرگ لوله‌ای شکل توی محوطه هنرها گذاشته بودن. از توشون رد شدیم و صدامون مثل تونل می‌پیچید. حس آلیس در سرزمین عجایب داشت یه کم. گویا بخشی از کارهای هفته دیزاین بود که از سه‌شنبه شروع می‌شد. نمی‌تونستم کاپوچینو شکلاتی رو توی اون هوا رد کنم، حتی با ریسک تپش قلب. رفتیم کتابخونه. صدای سازها از پایین میومد ولی آزاردهنده نبود، شبیه موسیقی متن اون زیر پخش می‌شد. بعد از ناهار رفتیم توی لاو گاردن نشستیم. گینکوها داشتن زرد می‌شدن. نصف نیمکت چوب نداشت و آفتاب مستقیم می‌زد توی چشمم. به این نتیجه رسیدیم که خود یعنی تنهایی. چون وجود دارم تنهام. ولی در تنهایی تنها نیستم. به این فکر کردم که من قبلا هم به این نتیجه رسیده بودم. حتی باهاش در صلح بودم، چطور شد که دوباره باهاش مشکل پیدا کردم؟ مهم نبود. حالا دوباره می‌دونستم. این تفاوت‌ها/محدودیت‌های خوده که من رو به وجود میاره. از تفاوت‌ها نترس. اگر همه یکی بشیم که دیگه خودی نیست، دیگه تویی وجود نداره. دوباره رفتیم کتابخونه و یه کم بعدش سالن رو بستن. میدان بز واقعا میدان بز بود. نقاشی‌های غار لاسکو روی دیوار. رفتیم مسجد، تنها جایی که می‌شد ولو شد. ماسکم رو عوض کردم و به این فکر کردم که چقدر خوشم میاد پشت ماسک باشم. یه لایه فاصله بین من و بقیه، زحمت فکر کردن به حالات چهره‌ام رو کم می‌کنه با اینکه اونجا هستن. توی دانشکده همه خیلی خوش‌تیپ و راحت بدون حجاب رفت و آمد می‌کردن و آدم رو به این فکر وامی‌داشت که چیزی جز آزار دادن نمی‌تونه پشت فضای الزهرا باشه. وگرنه که دانشگاه تک جنسیتی و این خفقان‌ با منطق جور در نمیاد. آزار میدن چون که می‌تونن. حالا تعمیمش بده. چای هلو بوش بیشتر از طعمشه. عصر دوباره رفتیم مترو. آخرین روزهای هفته تصویرسازی توی خانه هنرمندان بود و می‌خواستیم کارها رو ببینیم. توی مترو سه تا قطار وایسادیم. ما آدم اینکه خودمون رو جا کنیم نیستیم. امایا گفت یا راهی می‌سازیم یا سازی می‌راهیم. گفتم احتمال اینکه سازی براهم زیاده. هرروز به خرید ساز فکر می‌کنم ولی با این وضعیت اقتصادی تصمیم گرفتن برام خیلی سخته. گفت اگر تا ابد توی ایستگاه بمونیم چی؟ جواب دادم اشکال نداره، به امیور کبیر می‌پیوندیم. کاش من امیور بودم. نمی‌شه خود رو به وجود گربه‌ای تبدیل کرد؟ خود انسانی نمی‌خوام دیگه. لعنت، اصلا می‌خوام درخت باشم! قطار اومد و جا شدیم. تا خانه هنرمندان از طالقانی راهی نبود. گاهی به این فکر می‌کنم که واقعا فرق وجود داره بین کسایی که از ابتدا داشتن با یک چیزهایی می‌جنگیدن در حالی که یک سری دیگه لازم نبوده با این چیزها دست و پنجه نرم کنن تا عادی باشن. چیزهایی که ما نمی‌بینیم. چیزهایی که آدم‌ها شاید تا سال‌ها درباره‌شون حرف نزنن. شاید هیچ‌وقت نزنن. کارهای تصویرسازی خیلی بهتر از کارهای هفته نقاشی بودن. تعدادشون کمتر بود البته. کارهای نقاشی واقعا اعصابم رو به هم ریخته بود. نه که توی کارهای تصویرسازی کار بد یا بدون خلاقیت یا قدیمی نبوده باشه، ولی در کل کارهای بهتری این هفته داشتن. گالری رو با حس بهتری ترک کردم تا دفعه پیش. آثار دیجیتال هم بین‌شون زیاد بود، بر خلاف نقاشی که اصلا دیجیتال نداشت. چون نمی‌ذارن دیجیتال کار کنی. موجودات مضحکین، از یه طرف نمی‌ذارن دیجیتال کار کنی و از طرف دیگه می‌بینی می‌پرن بغل هوش مصنوعی. توی راه برگشت امایا گفت کارفرماهاش اسم کتابشون درباره بهداشت دندان کودک رو گذاشتن سنگ‌ها و لبخندها! باورت می‌شه؟ سنگ‌ها! رو کردم سمت آسمون تاریک و وسط خیابون داد زدم: خدایا! من رو تبدیل به گربه کن! بسه! از خنده‌های امایا بیشتر خنده‌ام گرفت. نفسم بالا نمیومد. خم شدم و دست‌هام رو روی زانوهام گذاشتم. امایا از اون طرف گفت چی شده؟ داری تبدیل می‌شی؟ جواب دادم کاش! و فکر کردم دارم اشک‌هام رو می‌خندم. از مترو که اومدم بیرون، اون کلاه قرمز رو خریدم. فروشنده گفت از پارسال مونده و نصف قیمت بقیه بهم داد. می‌مونه کاموا و بند کفش. باقی راه رو آهنگ گوش دادم و با هر کدوم ضرب گرفتم. به درخت‌ها دست دادم. تند تند قدم برمی‌داشتم تا رسیدم به کوچه‌مون. قدم‌هام رو با ریتم آهنگ هماهنگ کردم و رقصیدم. همسایه بغلی دید ولی به روی خودم نیاوردم. این دنیا برای عجیب غریب بودن جای زیادی داره. 

  • نظرات [ ۰ ]
    • يكشنبه ۱۹ آبان ۰۴

    You were just like me with someone disappointed in you

    صبح رفتم بیرون. شریعتی رو رفتم پایین تا رسیدم به دوراهی قلهک. هوا برای هودی یه کم گرم بود ولی خوشحال بودم که بالاخره هودیم رو پوشیدم. رفتم دارالترجمه و مدارک رو تحویل دادم. انجام دادن کارهای بقیه برام آسونتر از انجام‌ دادن کارهای خودم به نظر میاد. انگار چون اون وابستگی احساسی خودم به x وجود نداره، راحت‌تر می‌تونم انجامش بدم. امروز حتی راحت‌تر به تماس گرفتم! بعد هم رفتم صرافی‌های میرداماد رو گشتم. خرید و فروش دلار انجام نمی‌دادن. یکی هم که انجام می‌داد، خرده فروشی نمی‌کرد. امروز فهمیدم که هر یک دلار یه قیمت یک دلار نیست، بین دلار زیر 100 و بالای 100 فرق وجود داره و بعضی‌ها از گرفتن همین تفاوت قیمت سود می‌برن. مسیر رفته رو ناکام از خرید دلار برگشتم. چشم‌هام هنوز از حالت سرماخوردگی می‌سوخت. از مترو که بیرون اومدم، بین وسایل دست‌فروش‌های همیشگی اونجا نگاه کردم. یه کلاه beanie قرمز دیدم ولی علارغم میل باتنی نخریدمش. برای میز خونه یه سفره خریدم که به نظرم به رنگ‌های کاناپه‌ها و پرده‌ها میومد. این میز گرد خونه رو خیلی دوست دارم و موقع خریدش حضور داشتم. دلم می‌خواست برای خودم یه جایی می‌داشتم که وقتی خواستن میز رو عوض کنن، این رو بیارم پیش خودم. هنوز که همینجا زندگی می‌کنم متاسفانه. توی راه برگشت خریدهای خونه رو انجام دادم. توی مغازه چندتا از این بارهای کنجد عسلی عقاب برداشتم. خوراکی مورد علاقه جدیدم این‌هان. آهنگ گوش کردم و با درخت‌ها دست دادم. گرافیتی‌های بزرگ محبت و مهر دم مترو قلهک رو با رنگ خاکستری پوشونده بودن. رسیدم خونه، برای خودم شیرداغ با عسل درست کردم، صحنه‌های انیمه پونیو توی ذهنم پخش می‌شد. هرچند آلودگی واضح هوا یه لایه خاکستری روی دیدم می‌کشید، از راه رفتن احساس بهتری داشتم. گاهی بیرون رفتن از خونه برام خیلی سخت می‌شه و وقتی می‌رم و می‌بینم چقدر اسونه، تعجب می‌کنم. کاش هرروز به دلیل برای بیرون رفتن داشتم. یک وقت‌هایی از حرکت که میفتی، دوباره به حرکت افتادن سخت میشه، انگار اصطکاک زیادتر از قبل می‌شه. یک وقت‌هایی هم خیلی روون با انرژی جنبشی سر می‌خوری و میری جلو. بعدش رفتم جیمیلم رو باز کردم. سه تا ایمیل بود که باید جواب می‌دادم و همینطور داشتن خاک می‌خوردن. بعد از نوشتن‌شون احساس کردم یه باری از دوشم برداشته شد. سعی کردم این فکر رو عقب برونم که چه ایمیل‌های بدی نوشتم چون زبانم اونقدر مه می‌خوام خوب نیست. ناهار لوبیا خوردم و بعد به خودم اجازه دادم برم توی سرمای اتاق زیر پتو بخزم و به عنوان جایزه یه فن‌فیک شروع کنم. وسطش چایی آوردم و با کنجد بار خوردم. سردرد گرفتم و مثل هربار دیگه نمی‌دونم دلیلش چی می‌تونه باشه. این چند وقت موقع خوندن چندتا فن‌فیک یک چیزهایی درباره خودم فهمیدم که فکر نمی‌کردم از چنین رسانه‌ای قراره متوجه بشم. یک چیزهایی که هنوز ازشون ناراحت بودم و فکر می‌کردم مشکلم باهاشون حل نشده، و نشده بود. همینطور بعضی دیالوگ‌های شخصیت‌ها جوری به دلم نشستن که انگار مخاطب من بودم، بدون اینکه بدونم نیاز داشتم بشنوم‌شون. حالا دیگه بهتره پاشم، یه پاکت نامه دارم برای ساختن و نوشتن یک پست برای کانال تلگرام و به اشتراک گذاشتن دوتا پست دیگه. کاش می‌فهمیدم چرا اینقدر در معرض دید گذاشتن خودم سخت شده. یک موقعی خیلی آسونتر بود. حالا فقط می‌خوام خودم رو قایم کنم. تازگی فهمیدم یک بخش زیادی ازش به احساس شرم بر می‌گرده. یه حسی که نمی‌ذاره بتونم با خودم بشینم. برای روزهای آینده، چندتا کار جدید قراره انجام بدم و خوشحالم که خودم قراره انجامشون بدم. برای هرچیزی یه بار اولی هست دیگه. قراره برم و عجیب حرف بزنم و کاریش نمی‌تونم بکنم. مهم اینه می‌تونم کارم رو راه بندازم، احتمالا. 

  • نظرات [ ۱ ]
    • شنبه ۱۸ آبان ۰۴

    I hope you're dead cause how can you sleep at a time like this

    دیشب دارو خوردم و حدود 11 خوابیدم تا 7 صبح. صبحونه آماده کردم، دوباره دارو خوردم و از 9 خوابیدم تا 13. کلی چسبید. خیلی وقت می‌شد اینطوری نخوابیده بودم. این چند وقت خواب درست‌وحسابی نداشتم. دیر‌وقت و کم و سبک. دائم حس می‌کردم مغزم بیداره و استراحت نمی‌کنه. خسته‌تر از روز قبل بیدار می‌شدم. امروز حس کردم بالاخره یه کم استراحت کردم. خیلی دوست داشتم که خوابم اونقدر عمیق می‌شد که وقتی بیدار می‌شدم نمی‌تونستم چشمام رو باز کنم و دوباره بر می‌گشتم به وادی خواب. هوای خونه هم سرد بود و بیرون اومدن از زیر پتو رو سخت‌تر می‌کرد. پتو رو دور استخوان‌های دردناکم می‌پیچیدم و بیشتر توی تخت فرو می‌رفتم. هیچی تغییر نکرده، ولی دست‌کم مغزم اونقدر خمار بود که وقت نداشت به این چیزها فکر کنه و فقط خوابیدم. تاریک و بدون رویا. 

  • نظرات [ ۱ ]
    • چهارشنبه ۱۵ آبان ۰۴

    .

    تو کی هستی؟ چی تو رو تو می‌کنه؟ 

  • نظرات [ ۱ ]
    • سه شنبه ۱۴ آبان ۰۴
    آرشیو مطالب