آخرین باری که هری رو دامپزشکی بردم، مثل همیشه خیلی خوشحال و راضی نبود. البته در طول این شش سال به نسبت آرومتر شده و دیگه تلاش نمیکنه فرار کنه که توی کل طبقه دنبالش بیفتیم، ولی ویزیت رو هم آسون نمیکنه. خصوصا اگر بیشتر از یه حدی طول بکشه یا چندتا چیزی که دوست نداره همزمان با هم اتفاق بیفتن. اون شب هم داشت دیگه اون مرز رو رد میکرد و از غرغر کردن گذشته بود. دستیار دکتر روی کانتر هری رو نگه داشته بود و اون هم از گرفته شدن بیزار. تا حالا نشده بود دکترها چیزی بهم بگن که انجام بدم، همیشه کمی دورتر میایستادم تا توی دستوپا نباشم و جواب سوالهای دکترها رو میدادم. برای همین وقتی این بار دکتر گفت باهاش حرف بزن، مغزم متوجه نشد. یک بار دیگه بهم گفت باهاش حرف بزن و اونجا بود که فهمیدم مخاطب منم! شروع کردم با هری حرف زدن و صداش کردن با لقبهایی که توی خونه معمولا صداش میکنم. فکر نمیکردم تاثیری داشته باشه و داشت. آرومتر شد. همچنان ناراضی بود ولی دیگه تقلا نکرد. اوه. یک لحظهی عجیبی بود. انتظار نداشتم بتونم هری رو بیشتر از این دوست داشته باشم و اون موقع انگار یه دریچه دیگه برام باز شد. هر موقع بهش فکر میکنم قلبم نرم میشه؛ چون من باور دارم که هری دوستم داره ولی موجود موردعلاقهاش نیستم، صرفا چارهای نداره جز اینکه با من کنار بیاد چون کاراش رو انجام میدم. برای همین شگفتزده شدم که دیدم حرفم واقعا روش تاثیر داره. این دو روزی که خونه بودم، کلی نازش کردم. تقریبا تنها چیزیه ک توی خونه میتونم تحمل کنم. وقتهایی که خونه هستم، احساس بدم نسبت به خودم به صورت نمایی افزایش پیدا میکنه، از یه تعدادی ساعت به بعد دیگه غیرقابل تحمل میشه. به زور کارهای خونه رو انجام میدم و بهم احساس مفید بودن نمیدن چون فکرم اینه که اون کاری که باید انجام بدم رو انجام نمیدم. الان واقعا ترجیح میدم لپتاپ و تبلتم رو کول کنم و با خستکی خودم رو از مترو بکشم بیرون و ریسک دزدی رو به جون بخرم تا یک روز دیگه خونه باشم. وقتی راه میرم کنار اومدن با ترسهام راحتتر به نظر میاد تا وقتی توی اتاقم نشستم و دائم با اسپاتیفای سروکله میزنم تا سکوت رو بشکنم. نمیتونم توی اتاقم با خودم بشینم. پس چرا دوباره سر از اینجا در میارم؟ کی میخوام یاد بگیرم؟ این چند وقت فکرهام به سمت خودم نشونه میرن. نمیدونم چی میتونه باعث بشه تا ول کنم.